بند آمده بود، پله ها را یکی یکی بالا میرفت
ماسک اکسیژن را به دهان برد و گوشه ای ایستاد تا کمی بالا بیاید، چشمانش را بست،
نوه ی کوچکش دستهایش را محکم فشار میداد و با اینکار سعی در آروم کردن پدربزرگ داشت ، میگفت: باباجونی، هنوز امضاتون رو نگرفتین؟
این پنجمین مسئولی بود که امروز میرفت تا اگر خدا میخواست دستگاهش خراب نباشد! اینترنت وصل باشد! جلسه نداشته باشد و از همه مهمتر حالی باشد تا امضا کند!
ناگهان از دور پسر جوانی دوان دوان آمد و گفت:پدرجان! گویا خیلی معطل شدهاید میتوانم کارتان را راه بیاندازم؟
مرد که شعله ی امید در دلش روشن شده بود گفت:پیر شی جوون! یه امضا کوچیک پای این درصد جانبازی باید بزنن....
برگه را گرفت، با چشم اشاره کرد که بنشینند و خودش رفت.
بعد از یک ربع آمده بود با خبر فتح امضا!....
هنگام خداحافظی پیرمرد گفت: خدا خیرت بده جوون، نجاتم دادی .....توی جنگ دم اتاق فرمانده ها میزدند: یا حسین فرماندهی از آن توست، ولی حالا مینویسند بدون قرار قبلی وارد نشوید!.....ای کاش هنوز هم مسئولان ما اون خصلت رو داشتند.
و بعد از خداحافظی جوان ایستاده بود و پیرمرد و نوهاش را تماشا میکرد تا زمانی که تاکسی زرد رنگ آن ها را از جلوی چشمانش دور کرد.
بعد از اون ماجرا اتاق مدیر به همکف منتقل شد، به طوریکه در لحظه ورود با این نوشته روبرو میشدی: یاحسین فرماندهی ازآن توست.