نوازشش میکنند
دستان سردش را دور پاهایش پیچیده
و آرام آرام ساق های کشیده را میمالد
موج را میگویم
آسمان صفحه کاغذی میشود تا باد رنگ مو هارا بر هوا بفشاند
و خورشید نورپرداز این صحنه است
چه زیبا میخواند بلبل در غم دوست
پروانه ها ساقدوش و آهوان ارابه ران
اما این صحنه برای من زیبا نیست
دلانگیز است آن صحنه که قلب فشار میآید
از تیغ حرف مردم
و دنیا را زندانی میپنداری که دوش تا دوشت را فراگرفته و تو تنها قدرت پلک بر هم زدن داری و مگر جز این است که دنیا زندان مومن است؟
و میدوی ، با تمام قدرتت، اما اقدام تو را همراهی نمیکنند
تا کی از خویش گریختن؟
بایست
فرار میکنی تا نگویند چه؟
فرار میکنی تا تورا به خاطر اعتقاداتت سرزنش نکنند؟
بایست حوراء
ایستادنی سخت و ستبر
خدایت آن بالاست
نه!
خدای من پایین است
از تمام چشم ها به من نزدیک تر
پس پیش از آنکه تیر نگاهشان قلبم را آزرده سازد
نگاهش مرحم قلبم خواهد بود...