"برنامه های ما الان کمی غمانگیز طور چیز میشه."
به قول تیلور "I don’t know about you, but I'm feeling 22"
ولی نمیدونم برای منی که کم کم داره ۲۲ سالم میشه حس و حالم عین تیلور خوب نیست!
شاید مشکلات جامعهاس، شاید بد زمانی برای جوانی کردن دهه هفتادی/هشتادیاس، شاید مشکل از منه، هرچی که هست میدونم که خیلی سخته فهمیدن معنی زندگی شایدم خیلی سادس؟ نکنه ما زندگی کردن بلد نباشیم؟ به هر حال برای من که خیلی گنگ بوده و زیاد بهش فکر کردم.
برای اینکه سوءتفاهم نشه نمیگم توقع اینه که عینه بعضی از این فیلمای چرت چوب مقدس چرا ما همش در حال پارتی کردن نیستیما چون اونم خودش باز به اندازه کافی غم انگیزه.. میگم که چی شد که ما ها که هرچقدرم شرایط سخت بود، هرچقدر تمیز کردن بخاری نفتی توی زمستون، نفت گرفتن و هل دادن بشکه توی کوچه، دستشویی های ۵۰۰ متر دور از خونه توی شهرستون، برق رفتن های وقت و بیوقت یا قیژ و قوژ دایالآپ و غر شنیدن اینکه چرا باز تلفتن رو اشغال کردی، دست و پا زدن توی خاک و گل و بازی هایی که همشون با اسم خر شروع میشد، سر خوردن روی برف های کوچه و سگ لرز زدن بعدش، حتی کتک کاری ها، نمیدونم خیلی چیزا...
چی شد که یهویی اینطوری شد؟ با کله افتادیم توی یه مدرنیتهای که ظاهرا خیلیامون ازش مینالیم؟ چی شد که خوشحال بودن از یادمون رفت؟ چی شد که خیلیامون از خوشی های بی دلیل تبدیل شدیم به ماشین های پول جمکنی که سیرمونی نداریم؟ چی شد اصلا اینهمه املاک باز شد؟ مگه ما کنار هم خوشحال نبودیم چرا دیگه حوصله همدیگه رو نداریم؟ هیچی نبود که توش همدیگه رو لایک کنیم ولی چطوری اینقد نزدیک بودیم؟
شاید عاقل ترا میگن اینقدر دغدغه بعدا چی میشه رو نداشته باش. خداروشکر کن که خیلیا الان آرزوی اینو دارن که زندگی تورو داشته باشن؟ چی شد که ما اینقدر پست شدیم که از اینکه کسی هم هست که شرایطش از ما بدتر باشه خوشحال باشیم؟ پس نه من که میگم دغدغه داشتن خیلی خوبه وقتی بقیه هم توش لحاظ کنی... البته این خوبه که تلاشتو بکنی و مثبت باشی و خیلی ترس از نتیجه نداشته باشی چون احتمالا اگه خوب انتخاب کنی نتیجه به نسبت خوبی هم ازش در میاد... ولی اصلا بحث ناامیدی و نگرانی از آینده نیست، بحث تبدیل شدن ما به چیزی که الان هستیمه؛ اگه انتخابش کردیم چرا خیلیامون ازش راضی نیستیم؟
اصلا چی شد یهویی نگرانی هامون که نهایتا نمره امتحان فردا بود اینطوری شد؟ نکنه بزرگ شدن مزخرف بوده باشه؟ نه اینکه تقصیر کسی باشه ولی دور از ذهن نیست نتیجه چیزی که ساخته میشه ماهاییم که به قول ننه بابامون سرمونو از کامپیوتر/گوشی بیرون نمیاریم... خوب اگه زندگی بیرون از اون تو برامون مزخرفه چی؟ اونو که ما نساختیم که. چی شد که اینطوری شد؟
امشب که توی خیابون مثل بعضی وقتا رکاب میزدم، مردمو که نگاه میکردم به این فکر میکردم که چیمیشه که همین الکترون ها که دارن میچرخن برا بعضیا اینقدر خوب میچرخن و زندگی راحتی دارن برای بعضیا هم یه جوری میچرخه که انگار بدهی چیزی بهش دارن، دهنشون داره صاف میشه.. نکنه واقعا ژن اینقدر مهم بود؟ پس عدالت چیمیشه؟
نکنه ماتریکسش باگ داشت؟ نکنه بعضیامون اولویت و بعضیامون فقط گلیچ باشیم؟
فعلا همینا، شاید بعدا ویرایشش کردم...
اگه توی ذهنتون اومد که چیمیگی دیوونه... به قول حبیب “بگو من دیوونهم. اصن کی خواست عادی باشه؟”