داستان از اینجا شروع میشه که این روزا از لحاظ روحی حال خوبی نداشتم و راجع به همه چیز زندگیم بیش از حد فکر و خودخوری میکردم و ذهنم دنبال این بود که دلیل اصلی رو پیدا و حلش کنه.. همیشه پس ذهنم این بوده که شرایط جامعه خوب نیست و هزار تا اتفاقای دیگه و استرس و فشار کاری و ... در نتیجه طبیعیه که حال خیلی خوبی نداشته باشم اما همیشه یه چیزی هم میگفته که انگار مشکل یه چیز بزرگتری باید باشه..
یکم زمینهسازی میکنم، همیشه توی این مواقع معمولا آدم میره سراغ کارایی که براش فان باشه و وقت خوبی رو براش بسازه یا سراغ روش هایی برای انکار که کمک کنه روزامو بگذرونیم و کارمون به جنون نکشه!
برای من معمولا سرگرمی بوده و با ویدیوگیم، فیلم و سریال، موزیک، دوچرخهسواری و کوهنوردی و کتاب خوندن بوده.. شاید هم یه وقتایی وقت گذروندن با آدما و ایجاد رابطه، دورهمی، کافه یا شاید تغییر استایل و خرید و لباس و شاید حتی بدتر مثلا الکل یا سیگار بوده (برای خیلیا غذا و پرخوری هم هست ولی راستش من از غذا خوردن خیلی لذت نمیبرم ولی هلههوله و Junk Food رو هستم و امتحان کردم) و همیشه میدونستم که یه تعدادیش کمک میکنه و یه تعدادیش فقط اوضاع رو بدتر میکنه هرچی باشه روراست بودم و پذیرفتمش ولی بازم اون کمکی ها راهی بوده برای اینکه از این باتلاق بیام بیرون و اونیکی هاش هم همون انکار که پاک کردنش و مشغول نگهداشتن مغز! (دوپامین کوفتی!)
راه حلی بعدی که یکم بزرگتره این جمله انسان به امید زندست بوده و برای خودم یه سری اهداف داشتم و این اهداف با توجه به جاهطلبی ذاتی انسان بزرگتر شدن.. طبیعتا توی یه دورهای پیدا کردن یک شغل خوب که باعث رشدم باشم (چه مالی و چه معنوی و فردی)، خرید یه سری ویجت که نیاز داشتم یا عقده شده بوده و الان هم تلاش برای مستقل شدن و خونهگرفتن و جدا شدن از خانواده فعلیم یا حتی کسی چمیدونه عاشق شدن مثل این فیلما! خوب به هر حال برای اینا که دارم تلاش میکنم و به نظرم توی مسیرش هستم حالا یا میشه یا نه ولی بیشتر از اینکه نمیتونم کاری براش بکنم درسته؟ پس این توجیهه که دیگه سخت نگیر چون داری تمام تلاشتو براش میکنی پس شل کن.. یکی از این اهداف هم وقتی از بقیه چیزا ناامید ترم مهاجرت و apply هستش و راستش ترس از اینکه اگه بعد از اون بازم این حسه موند چی؟ حالا با تنهایی بیشتر سخت تر نمیشه؟
اما با تجربه اینا و دیدن اینکه انگار مشکل از جای دیگست و گذر زمان و بالاتر رفتن سن کم کم به این بلوغ میرسم که Root Cause رو پیدا و حلش کنم.. این چند وقت خیلی فکر کردم و خودخوری کردم ولی به یه نتیجهای رسیدم که میخوام اینجا به اشتراکش بذارم، قضاوت و تصمیمش با خودتون :)
بازم برای تاکید میگم به این نتیجه رسیدم که شرایط جامعه، خانواده، فشارکاری، اهداف و ... بخشی ازش بود و انگار مشکل یه چیز فراتری باید باشه و اون شخصی و شخصیتی هست!
یه چیزی که همیشه عاشقش بودم و با توجه به اطرافیانم توش استعداد هم دارم "حل مسئله" هستش، راستش فکر کنم همین باعث شده که حرفه برنامه نویسی رو انتخاب کردم و ازش خسته نمیشم، وقتی اینقدر کلی بهش نگاه میکنم میفهمم که باعث شده در مسئله و چالشی رو دوست داشته باشم در نتیجه رولم توی شرکت هم شده Full-Stack Developer و تا جایی که حلمسئله باشه احتمالا منم خوشحالم از بابتش.. اتفاقا آدم سخت گیری هستم و خودم رو به چالش میکشم و مسئولیت های سختی رو قبول میکنم این باعث میشه که کاملا ذهنم درگیرش باشه و با حل مسائل بزرگ به حس رضایت برسم..
جالب شد نه اول راه حل هارو گفتم بعدا مشکل رو! حالا مشکل چی بود؟! اینکه یکی از این مسئله ها که داره خفم میکنه و به نابودی میکشتم و از پسش برنمیام متاسفانه حرفه و کار نیست و شخصیه و احتمالا ضعف هایی که از اونجا نشئت گرفته :/
از اینجا شروع میشه که اینقدر غرق در دنیای خودم بودم فکر میکنم هیچوقت از بیرون نتونستم به وضوحی که الان فکر میکنم میبینم ببینمش، ولی زندگی به یه جایی میرسه که یه لحظه pause میکنی و عمیقا سعی میکنی به عنوان سوم شخص به خودت نگاه کنی و این چیزیه که من دیدم..
احتمالا کم وقت گذاشتن برای رشد شخصی، کمالگرایی و ترکیبش با درونگرایی (از این جهت که ممکنه اوضاع از چیزی که به نظر میاد بهتر باشه) کمک کرده بهش نمیدونم ولی همیشه وقتی با آدما صحبت میکنم این اذیتم میکنه که دوست دارم حس واقعیه افراد رو بگیرم حتی اگه تنفر باشه و کاش قدرت ذهنخوانی داشتم تا مجبور نبودم برای فهمیدنش اینقدر سختی بکشم! (شاید پیش خودتون فکر کنین که کمبود محبت دلیلشه اگه اینطوره شاید حق با شما باشه!) ولی فکر کنم به خاطر چیزی که جلوتر میگم بازم یکم بزرگتر باشه..
چیزی که از بیرون دیدم این بود که چیزی که اذیتم میکنه اینه که به این فکر میکنم که چی به زندگیم معنا میبخشه.. یعنی حتی با کلی کتاب خوندن هم نتیجه حسادتی هست بر آدمایی که دنیا رو به جای بهتری تبدیل کردن و زندگیشون معنای بزرگی داشته.. فکر میکنم چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که در کنار همه چیزایی که گفتم معنای زندگی من در چیه؟ نکنه اینهمه زمان در جهت اشتباهی باشه و حتی چیزای مثبتی مثل تحصیل، رشد حرفهای و کاری و ... در نهایت اون معنا رو نرسودن و به پوچی ختم بشن :(
به عقب که نگاه میکنم میبینم که برای اینم یه کارایی کردم.. برای خیلی آدما گذاشتن یه میراث از خودشونه مثل یک کتاب و شاید نوشتن همین وبلاگ! انگار همیشه توی ناخودآگاهمون میگم حتی اگه ۱ نفر هم این میراث رو استفاده کنه پس زندگیمون معنا داشته.. فکر میکنم دلیل بچه دار شدن خیلی از آدما هم همینه.. یعنی میخوان یه میراث از خودشون بزارن و اون حتی نام خانوادگی نیست، اون آرزو هاییه که برای میراثشون دارن و بهش سخت میگیرن که مسیری که براش چیندن رو بره و آخرش بگن ایول عجب معنایی ساختم! حالا میفهمم که کلکل کردنم با آدما سر اینکه بچه آوردن توی این شرایط داغون ظلمه بهش و اینکه روزی و برکت باهاش میاد چرته محضه.. اتفاقا این تصمیم رو کاملا خودخواهی میبینم برای اون افراد که دوست دارن رشد یکی دیگه که بهش احساس مالکیت دارن رو ببینن و عجیب اینکه میگن شیرینه و در کنار همهی سختی هاش جذابه.. ولی همش میراث و ساخت معناست حالا اگه واقعا این معنا باشه باز قابل درکه، اما اینارو نگفتم که بگم این راه حله چون من که اصلا دنبالش نیستم و کوبیدم قضیه رو..!
اون یه کاریی که من کردم در حد همین نوشتن، ساخت ویدیو آموزش برنامه نویسی و خلاصه ایجاد همون میراث هرچند کوچیک و برای هرچند تعداد کمی از آدما، سخت کوشی و درجا زدن توی کار و شرکت و شاید کمک برای اینکه کارا انجام بشن و آدما خوشحال :) فکر کنم یکی از مهمترین هاش جاهایی بوده که باعث شدم شخصی خوشحال بشه اون لحظه برام حالت اوج رو داشته و حس میکنم که چه معنایی بهتر از این.. اما چیزی که اذیت کنندست اینه که چرا با این همه سخت کوشی و کمال گرایی و رسیدن یه یه سری ایده عال ها و تبدیل دنیا به یه جای بهتر اون Impact رو نمیشه دید و نتیجش میشه رنج کشیدن و حرص خوردن و خودآزاری که داری اشتباه میزنی :/ یعنی میشه یه روزی بشینی پیش خودت بگی من اینجای دنیا رو بهتر کردم!!