بد نیست برگردیم به گذشته ها.. میخوام بگم که چی شد که زمان اینقدر سریع گذشت؟
همین چند سال پیش بود که بچه بودیم و دغدغه هامون خیلی نُقلی و ساده بود؛ من وقتی بچه بودم روحیه حساسی نسبت به اتفاقات داشتم و درباره مسائل زود احساساتی میشدم و گریم میگرفت در حدی که بقیه مسخره میکردن و توی سرم میزدنش.. اما میدونید چیه؟ زندگی اونطوری خیلی راحت تر بود حالا هرجور که بقیه میخواستن فکر کنن.
اما حالا به عنوان یه جوان یا بزرگسال چرا نمیتونیم احساساتمونو بروز بدیم و یا به اون راحتی گریه کنیم، حالا که مشکلات بزرگتری داریم یا مواقعی که با حرفامون همدیگه رو میرنجونیم و فقط میخوایم فرار کنیم؛ سخته که این جور مواقع نمیتونیم بروز بدیم و مسائل رو حل کنیم و بیان کنیم.
پس اینجور مواقع شروع میکنیم به انجام کار هایی که راهیه برای انکار زندگی و سختی هاش، انکار هایی که به نام اعتیاد میشناسیمش، حالا به کتاب و دعا یا اینترنت، بازی، فیلم و سریال، موزیک یا چیزای بدتری مثل دود یا بدتر از اون مواد و قرص و انواع چیزای دیگه فرقی نمیکنه وقتی از یه حدی زیاد باشه و ما برای فرار از واقعیت بهشون روی بیاریم، این موارد مشکلات رو حل که نمیکنه بلکه بد ترش میکنه.
چیزی که میتونه واقعا کمک کنه هدیه ای به نام افراد دور و برمونه و تعامل با اونها به جای کارایی که صرفا سرگرمی یا تفریح هستن! ما با کمک افراد میتونیم مسایل رو پشت سر بزاریم و سراغ چالش های بعدی زندگیمون بریم، ما باید بتونیم گذشته و مشکلات رو پشت سر بزاریم تا بتونیم توی زندیگیمون موفق باشیم، مثل اقای گامپی که ۳ سال دوید تا بتونه گذشته رو پشت سر بزاره و بالاخره بتونه به زندگیش ادامه بده، حالا چیزی که این پشت سر گذاشتنو برای ما ها سخت میکنه اینه که یا اون تعامل رو نداریم (منظور فیزیکی نیست و شاید همون تفاهم یا هرچیزی که اسمشو میذارید باشه) یا انگیزه و شخصیتی نداریم که بتونه سه سال بدوه (بازم استعاره است و ممکنه هر چیزی باشه)
در نتیجه چیزی که من برای خودم و همه ی شما ها آرزو دارم اینه که قدرت اون دویدن و پشت سر گذاشتن مسائل رو داشته باشیم.