ايرمان پالیز
ايرمان پالیز
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

خود کامگی رها

بی حیا تر از عشق

شب گریه های تو در دل پر آشوب

آتش انداخته بر جان این خانه ی بی سامان

بغض باران در پی باد می شکند پنجره ی باز

دست های بریده از خرده های دل شکسته شیشه

خون رها شده از غیرت رگهای بریده

به لب تشنه کبودی مات افتاده رنگ آنتیک

آه زن این مرد خسته کنار پله های افول

نای درام از ساز دختر گیسو بلند

تارهای صدای عابران پر از هیاهو

گمشده ی شهر من تهران بی نان

ته این خانه گم شده دوران

گیتار زن مترو يا دخترک گرسنه از انتظار

گوشه ی این نگاه زندگی بوی هذیان

تازه کرده خاطرات مستی بعد این خورسان




Sociology Mba poet CHEF
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید