گاهی احساس میکنم در اتاقی دربسته محبوس شدهام؛ اتاقی با دیوارهای ضخیم و قطور که هیچ صدای شنیدنی، شانسی برای ورود به آن ندارد. دیواری بدون در و پنجرهای که بتوان طلوع و غروب خورشید را به نظاره نشست. یا روزنهای که نوری برآن بتابد. نمیدانم چقدر زمان برد تا از اسارت اتاق نجات پیدا کنم. ۱۰ سال، ۲۰ سال، ۳۰ سال یا بیشتر و کمتر؛ اسارتی رفت و برگشتی و پایانناپذیر.
با اینکه به اندازه چند سال از این اسارت فاصله گرفته و رها شده ام، اما همیشه کابوسش همراه ام است و ترس از اینکه که مبادا دوباره گرفتار این اسارت شوم و دوباره گرفتار میشوم. نجات پیدا میکنم و باز گرفتار میشوم…
اسم این اتاق «اتاق میدانم» است. وقتی نمیدانی اما میگویی «من میدانم» اجرها روی هم چیده میشوند. وقتی بیشتر براین ندانستن تاکید میکنی و باز میگویی «من همه چیز را میدانم» دیوارها ضخیمتر و بلندتر میشوند. تنها کلید رهایی از این اتاق یک اعتراف سخت و ساده است «من نمیدانم» میگویی نمیدانی، عرق شرم میریزی. شرم تو تبدیل به قطرات بارانی میشود که نشانگر فروریختن دیوارها و تابیدن نور به تاریکخانه درونت است.
وقتی تنها هستیم و کسبوکاری نداریم، عدم اعتراف به ندانستن و تاکید به دانستن کاذب فقط به خودمان آسیب میزند. اما هنگامی که دیگر تنها نیستیم و کسبوکاری یا مسئولیتی داریم و حرفها و تصمیماتمان بر سرنوشت و زندگی آدمهای زیادی تاثیرگذار است، عدم اعتراف به ندانستن تبدیل به یک فاجعه میشود.
اصرار بر دانستن کاذب در موقعیتهای مختلف به سراغمان میآید. وقتی که شور و شوق راهاندازی یکاستارتاپ را داریم یا درمیانه راه هستیم و اعتراف به شکست و بازگشت ماروپلهای به نقطه اول، برایمان سخت و دردناک است یا زمانی که استارتاپ یا شرکتمان مجموعه موفق خطاب میشود و غرور تمام وجودمان را مثل خوره میخورد.
میبینید این لعنتی همیشه مثل سایه دنبالمان است تا پا کج بگذاریم حصارها پیرامونمان بنا میشوند. گاهی آنقدر این دیوارها زیبا بزک میشود که بی اختیار ساکن آن میشویم.
عدهای از ما این حصارها و اسارات را خوش دارند و مدتهای زیادی است ساکن و شهروند درجه یک «اتاق میدانم» شدهاند. تنها چیزی که لازم است یک فنچان چای یا قهوه و وایفایی و اینترنتی است که بتوان از طریق شبکههای اجتماعی میدانمهایمان را منتشر و گسترش دهیم تا تحمل این اتاق و اسارات برایمان راحتترشود.
اعتراف به ندانستن در پیشگاه تیمها سخت است. بهخصوص در استارتاپهایی که میانگین سنی بچهها حوالی ۲۰ پرسه میزند، اما وقتی شجاعت داشته باشی و این اعتراف سخت را انجام دهی، درهای بیشماری به رویت گشوده میشود؛ درهایی بسان درهای جنت که از هر درش نعمتی بر کسبوکار جاری و ساری میشود و تو بزرگتر و بزرگتر میشوی.
کافی است برای رهایی از این اسارت و گرفتارنشدن در آن کلید «نمیدانم» را همیشه همراه داشته باشی و هرجا که نمیدانی بگویی «من نمیدانم». من نمیدانم.