سلام به همه رفیق رفقای ویرگولی
از آخرین پستی که در ویرگول منتشر کردم حدود یک سال میگذرد که امروز میخواهم به طور فشرده و احتمالا غیرمفید(والا دیگه داستان زندگی ما کجاش مفیده) اتفاقات این یک سال را برایتان تعریف کنم.
در این یک سال، سه اتفاق مهم برای من افتاد.
و اما چه اتفاقاتی افتاد:
(اگر عماد رو نمی شناسید برای درک بهتر عمق فاجعه داستان های «من، عماد و ...» را بخوانید)
عماد اوایل سال 1401 به تهران آمد، و بعد از دو سال رابطه لانگ دیستنس با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد.
خبرش کوتاه بود اما ضربه اش یک درد طولانی در قلبم ایجاد کرد.
قضیه از این قرار بود که من در شرکتی کار میکردم و چند ماهی یک دختر به عنوان اولین، آخرین و تنها دختری که در مدرسه، دانشگاه، سر کار و ... با من در یک محیط بوده به استخدام شرکت درآمد. در همان چند ماه که دختر آنجا بود، یک بار عماد برای دیدن من به تهران آمد. عاشق همان دختر شد و حالا نیز با او ازدواج کرده.
یعنی در واقع خوب که به داستان نگاه کنیم درک میکنیم که دور و اطراف من که اصولا دختری پیدا نمی شود، آن یک نفر هم که پیدا شده عماد جان سریع با او ازدواج کرد.
من همیشه فکر میکردم که چه کسی میتواند با عماد زندگی کند؟ اصلا شخصی پیدا می شود که در طولانی مدت به این شخص دل ببندد؟
اما پس از ازدواج عماد در یک عمل خود ناامیدکننده، عقیده ام 180 درجه تغییر کرد و حالا به این فکر میکنم که اگر عماد ازدواج کرده و من نکردم، پس مشکل از من است و این روزها به این نتیجه رسیدم که اصلا چه کسی می تواند با من زندگی کند. اگر کسی میتوانست که تا الان یک نفر یک جواب سلامی به ما عرض می کرد.
درگیری با نشخوار فکری و افسردگی پس از ازدواج عماد، در مورد دوستان دیگر هم صدق میکرد تا جایی که یکی از رفقای قدیمی در یک گفتگوی تلفنی، پس از شنیدن این خبر ضمن زدن یک سکته ریز اظهار کرد:
من فکر میکردم عماد بعد از تولد اولین بچه من، تازه بخواد نامزد کنه.
البته پس از ازدواج این دو گل نوشکفته رابطه من و عماد، در شوخی بی مزه بنده با عروس خانم مبنی بر اینکه:
اگه ژاپن دیجیمون را در کارتونهایش به آگامون تبدیل کرد، شما دوست پسر را در واقعیت به آقامون تبدیل کردید...
نزدیک بود شکراب شود که برعکس خیلی هم خندیدند.
(بسته های داستانی اتفاقات عماد، همسر محترم و من، در صورت استقبال در آینده منتشر خواهد شد... تا همینجا 4- 5 تا داستان عجیب داریم.... همین قدر عرض کنم که عماد شب بعد از عقد به خانه نرفت و به خانه من آمد و من در حالی که نیم ساعت به اون خیر شده بودم، به صورت سوال پرسیدم الان اومدی اینجا حتما صبح هم باید بهت بگم شب زفاف کمتر از پادشاهی نیست؟)
اصولا مدیر شدن فرایند به خصوصی دارد. یک سری ویژگی ها باید داشته باشید، درس مدیریتی خوانده باشید یا حداقل تجربه های پله به پله ای را کسب کرده باشید تا به بالاترین رتبه برسید.
اما از آنجا که گویا خداوند رونالدینیو را مسئول گوش دادن به دعاها و پاداش دادن به تلاشهای من کرده، و همیشه من اینور تلاش میکنم ولی اونور نتیجه میگیرم، این بار هم در یک اتفاق عجیب، من در حال تلاش برای رسیدن به یک درآمد ثابت، به دنبال کاری حتی با حقوق پایین تر از اداره کار بودم، که ناگهان مدیر شدم.
اگر کسی از من بپرسد چطور مدیر شدی؟ پاسخ می دهد که : داشتم رد می شدم.
من در 5 سالی که برای رادیو کار میکردم، به طور کلی 7 یا 8 بار به این مکان نامقدس رفته بودم، و اصولا از دور یا مینوشتم یا پادکست می ساختم و میفرستادم.
اما در یکی از معدود رفت و آمدهایم به رادیو جوان، از جلوی دفتر مدیریت رد می شدم که یک نفر من را صدا زد
و گفت : علیرضا یه دقیقه بیا
من نه آن آقا را میشناختم و نه میدانستم که با من چه کار دارد؟.
ولی با همان آقا به دفتر مدیر رفتیم و پس از صحبت چند دقیقه ای با مدیریت مجموعه، یک ماه بعد مدیر روابط عمومی شدم.
نکته جدی: مدیریت بسیار کار سختی است و برای افرادی مثل من که جایی برای خالی کردن فشارهای مغزی ندارند، چیزی بجز افسردگی، بی انگیزه شدن و بی حسی نسبت به همه چیز در پی ندارد. البته فعلا گویا همه راضی هستن جز من، و من هم که دارم همچنان ادامه میدم چون پول میدن...
تا ببینیم رونالدینیو در ادامه چه خوابی برای ما دیده است.
شما در را ببندید از پنجره میاید. پنجره را ببندید از لوله بخاری،در لوله بخاری را بگذارید از درز پنجره، درز پنجره را بگیرید از سوراخ چاه توالت و ... خلاصه از یک سوراخی وارد می شود.
در واقع عشق رفتاری مگس گونه دارد... هیچوقت معلوم نیست از کجا میاید؟ ولی وقتی می آید هرچقدر در را باز بگذارید راه بیرون رفتن را پیدا نمیکند.
اما من در زندگی به این نتیجه رسیدم که اگر می خواهید عشق وارد زندگی تان بشود، حداقل باید دری... پنجرهای... جایی را ببندید که عشق فرصت کند از جای دیگری بیاید. اگر مثل من همه جا را باز بگذارید قطعا عشق رفتاری آنمگسگونه (un magas gone) یا به فارسی سلیس رفتاری برعکس مگسها خواهد داشت. یعنی از همان ابتدا هر چقدر درها را باز بگذارید نمیتواند راه ورود را پیدا کند. اگر هم وارد شود سریع خارج میشود.
در یکی از روزهای منتهی به پاییز در یکی از تماس های تلفنی با یکی از دخترهایی که در دانشگاه با او آشنا بودم، پس از حال و احوال با این جمله رو به رو شدم که:
"تو خیلی پسر خوبی هستی. من واقعا دوست داشتم که بتونیم رابطه جدی تری داشته باشیم"
من که اولین بار بود این جمله را می شنیدم، ضمن استقبال از این عمل خداپسندانه، به جدی تر شدن رابطه با آ« دختر ابراز علاقه کردم و قرار شد که چند روز دیگر در یکی از رستورانها همدیگر را ببینیم.
پس از تمام شدن ارتباط تلفنی، سریعا در ذهنم مراحل ایجاد رابطه تا ازدواج و سپس فرزندآوری را مرور کردم . سپس به این فکر کردم که این اولین پاییز خواهد بود که بالاخره تنها زیر باران قدم نخواهم زد و رویاهای ذهنی من به اینجا رسید که قرار است این بار دست در دست پاییز سخت را میگذرانم.
سپس خدا را شکر کردم که عشق در 28 سالگی در خانه من را زده.
وسطای آهنگ بود که دختر زنگ زد و گفت:
"ببین من واقعا دوست دارم با تو ارتباط برقرار کنم و بیشتر با هم آشنا بشیم ولی تو رو خدا ببخشید من احساس میکنم الان نمیتونم شخص جدیدی به زندگیم اضافه کنم."
نمی دانم از تماس اول تا تماس دوم 9 دقیقه طول کشید یا 10 دقیقهT اما ما برای رند شدن آن را 10 در نظر میگیریم، (عدد پی را هم اگر لازم بود بجای 3/14 ، 3 در نظر بگیرید).
نمیدانم دختر 10 دقیقه قبل چرا فکر میکرد که میتواند شخص جدیدی به زندگی اضافه کند و 10 دقیقه بعدش نمیتوانست.
اما 9 یا 10 مهم نیست. اینکه در آن ده دقیقه چه اتفاقی برای دختر افتاده هم مهم نیست. مهم این است که همین دقایق کوتاه تا مدتها من را شبیه به مونالیزا کرده بود.
یعنی هم یک لبخند ژکوند روی لبم بود (البته از سر استیصال) و هم قدرت تحرکم مثل مونالیزای روی تابلو بود. در واقع قدرت تحرک نداشتم و حتی در تکلم هم دچار مشکل شدم.
در واقع از لحاظ فوتبالی بخواهم توضیح بدهد، آن شخص با من همان کاری را کرد که ایمون زائد در 10 دقیقه با استقلال کرد و نتیجه 2-0 را 3-2 کرد.
من هم دقیقا فکر میکردم 2-0 جلوئم، ولی در 10 دقیقه بازی را 3-2 باختم.
در انتها تصویر کمتر دیده شده از خودم پس از قطع کردن تماس را میگذارم و شما را تا پست بعدی به خدای بزرگ می سپارم.