جوانتر که بودیم در خوابگاه یک اتاق هفت نفره داشتیم که هر هفت نفرمان اعتقاد داشتیم انسان با ازدواج به آرامش و تکامل میرسد. تمام کتب الهی و غیر الهی در مورد ازدواج را خوانده بودیم و از حیث روانشناسی تمام نکاتی که باید قبل ، حین و پس از ازدواج رعایت کنیم تا یک زندگی را به نحو احسن پیش ببریم از بر کرده بودیم. حتی آن موقع فکر میکردیم اگر یک شغل داشتیم میتوانستیم دست وِلی(بدون دخالت دست) ازدواج کنیم و گاها به متاهل ها مشاوره ازدواج هم میدادیم.(که درست هم از آب در میامد)
آن زمان با اطلاعات آماری فراوانی که کسب کرده بودیم یک مجمع تشکیل داده بودیم به نام شورای تشخیص صلاحیت زن دادن، و آنجا مشخص میکردیم طبق معیارهای جامعه و جنم فرد به چه کسی زن میدهند، به چه کسی نمیدهند.
اما به شما میگویم ، تمام آنچه در کتابها نوشته را بریزید دور، همانطور که در کتابها نوشته تنبلی کار زشته ولی اصلا این گونه نیست.
تجربه نشان داده فرایند مزدوج شدن دو فرد بسیار عجیبتر است از آنچه در آینه بغل ماشین میبینید، به طوری که هیچگاه نمیتوانید پیش بینی مشخصی از آن داشته باشید. بنده اعتقاد دارم این امر هم مثل امور دیگه دست خداست.
در ادامه برای اینکه شما هم با من هم عقیده شوید ، تعدادی از افراد که در شورای تشخیص صلاحیت زن دادن مورد بررسی قرارگرفتند، و آینده شان برعکس تشخیص ما شد را برایتان بازگو میکنم.
1-یک امین نامی داشتیم در دانشگاه کاشان که ترم پایینی ما بود. از آنجایی که من را دو سه باری در دفتر بسیج دیده بود فکر میکرد من فرمانده بسیج دانشگاه کاشانم. همیشه از من اطلاعات سیاسی روز میگرفت و من هم هر آنچه که لازم بود از سیاست بی پدر مادر بداند را به او میگفتم و او را از این دنیای پر از امپریالیسمِ دیوناک و سگ مذهب آگاه میکردم. از اینکه آمریکا به رییس جمهور جزیره لانگرهانس رشوه داده که علیه کشورمان صحبت کند. از اینکه مرکز دین زرتشت میخواهد از واتیکان تغییر پیدا کند به مسجد الاقصی و اینها همه اش زیر سر عربستان است.از اینکه در انتخابات 96 میرسلیم، انتخاب همه مردم ایران است و برایش از نیاز مبرم ایران به میرسلیم صحبت میکردم. همه حرفهایم را از دم باور میکرد.
یک بار آمد اتاق ما یا همان شورای تشخیص صلاحیت زن دادن و گفت من نه کار دارم ، نه پول دارم نه علاقه ای به زن گرفتن ولی بابام میگه بگیر...
ما هم گفتیم اینا که دلایل زن نگرفتن نیست. تو باید بری زن بگیری.
هفته بعد استاد حلقه در انگشت به اتاق ما آمد. ما متعجب گفتیم تو مگه نگفتی علاقه ای ندارم به زن گرفتن؟
گفت اتفاقا تو جلسه خواستگاری، هم به خانمم گفتم هم به خانواده ش. ولی اونا معیارهای دیگه ای براشون مهم بود، آخرش قبول کردن ازدواج کنیم.
گفتیم معیارهای دیگه چی بود ؟
گفت نمیدونم. ولی هر چی سوال پرسیدن من جواب منفی دادم.
(همانجا اتاق را ترک کردم و همچون شهاب حسینی در فیلم جدایی نادر از سیمین چک بود که میزدم تو سر و صورت فرود میاوردم)
2-سال سوم لیسانس یک هم اتاقی داشتیم که با ژله در یخچال مو نمیزد. چاق بود و شل. کارش این بود که روی تخت بخوابد و تمام دغدغه های زندگی را به درک چپش سوق دهد. به او پلنگ خسته چپگرای نطنز میگفتیم. استاد حتی توانایی مدیریت یک کتری را نداشت. شعور به سمت صفر میل میکرد تا حدی که فهمیده بودیم بعد از دستشویی ما باید برویم و سیفون را برایش بکشیم. رفته بود بسیج نطنز ثبت نام کرده بود و رویایش این بود که به "ج-ف" تبدیل شود... (ج - ف مخفف کلمه جانشین فرمانده است ).
یک بار در شورای تشخیص صلاحیت زن دادن، به او گفتیم، دوست داری زن بگیری؟ گفت : آره . من درسم تموم میشه میرم یه زن قُرُم ساق میگیرم.(میدونم املاش سرهم نوشته میشه)
ما همه دهان باز داشتیم به وی نگاه میکردیم که من پرسیدم میدونی معنی اینی که گفتی یعنی چی ؟
گفت : آره . یعنی زنی که ساقهای بزرگی داره. میگن این زنها میتونن بچه بیارن.
به او گفتیم عزیزم تو مسئولیت پتویی که شب روت میندازی نمیتونی به عهده بگیری ، کی به تو دختر میده؟
استاد که کمی ناراحت شده بود برای اینکه تواناییهای خودش را به رخ ما بکشد گفت: حالا ببینید. میرم یه زنی میگیرم دهن همه تون وا بمونه.
استاد در 7 آوریل 2018، با یک پیام کوتاه دهن همه ما را باز کرد. و ناگفته نماند که نتنها ج - ف شد. بلکه الان خود ف هم هست. فرمانده ای شده برای خودش. اما همچنان همان حالتها را دارد.
3-نفر سومی که میخواهم معرفی کنم با اختلاف از بقیه پیشتاز بود.
او یکی از بچه های اتاق بغلی ما در خوابگاه بود. چهره اش آنچنان معمولی نبود. همیشه کچل بود ، یک عینک ته استکانی به چشم داشت و دندانهای خرگوشی اش نیز در چشم مخاطب میزد. حرف زدنش شل بود مثل کسانی که در تکلم دچار مشکل هستند، و از بس همیشه یک لباس میپوشید، وقتی از راهرو رد میشد تا یک ربع بعد میتوانستی از بوی عرق، بفهمی که استاد در راهرو بوده.
ریاضیات محض میخواند ، ولی محض رضای خدا یک درس هم پاس نشده بود. در اُسکلیت استاد همین بس که یک بار سر صبحانه آمد نشست سر سفره یک و نیم لیتر شیر کاکائو و خامه شکلاتی عزیز را بالا کشید ، و تازه سرش را که بالا آورد گفت : عه ببخشید فک کردم اتاق خودمونه. یعنی حتی توانایی درک و تشخیص اتاق خودش از اتاق ما را نداشت.
ما در شورای تشخیص صلاحیت زن دادن یک بار او را به اتاق خودمان آوردیم که کمی سوژه اش کنیم و به او بگوییم دوست داری ازدواج کنی؟ که دوست عزیزمان گفت . الان دیگه دوست ندارم .چون قبلا ازدواج کردم .
گفتیم حاجی تو سه ماهه تو خوابگاهی . گفت آره . نرفتم ببینمش. ولی میرم حالا.
4-یک فامیلی داریم که کسانی که نوشته های مرا در جاهای دیگه هم دنبال میکنند حتما اسمش را شنیده اند. استاد بسیار دانا، زیرک، دِردو(ازنوع مردانه)، مُخ زَن و دُم به تله نده بود. از آنجا که با هم یک دانشگاه درس میخواندیم همیشه میگفت علیرضا تو و اون رفیقات، اسکلتون خرابه که دوست دارین زن بگیرین. مجردی برید عشق و حال دنیارو بکنید.
استاد را هر بار با یک دختر متفاوت در دانشگاه میدیدم، او هم مرا میدید و از دور دستی تکان میداد و رد میشد.
از یک جایی به بعد فقط با یک دختر در دانشگاه دیدمش ،
و چند سالیست که با همان دختر در خانه خودشان میبینمشان. در 25 سالگی نظرش از اینکه آدم نباید ازدواج کنه، به آدم عاقل اگه میخواد ازدواج کنه باید تو 25 ازدواج کنه تغییر پیدا کرد.
5- یک رفیق هنری در تئاتر داشتیم که نتنها با معیارهای شورای تشخیص صلاحیت زن دادن به او زن نمیدادند، بلکه با معیارهای رفیقهای بی بند و بارمان هم ازدواج او امر محالی به نظر میرسید. استاد به صورت عیان وسط کریدور دانشگاه صندلی میگذاشت و مینشست تا دختر مورد علاقه اش را برای دوستی انتخاب کند. چند باری حتی در لالوهای دانشگاه توسط حراست محترم دانشگاه گیر افتاده بود ولی هر دفعه قسر در رفته بود.
شاید فکر کنید این دوستمون هم ازدواج کرد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد.
خیر. این دوستمون سه بار عقد کرد، که دو نفر از آنها از همان بچه های دانشگاه بودند. یکی خارج از دانشگاه. عقدش را با آن که بهتر بود محکم و با دو نفری که دوست نداشت کمی شل کرد، و الان هم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده است.
اینها مواردی بود که اگر هر انسانی چرتکه بیندازد و دودوتا چهارتا کند ، میگوید عمرا کسی به آنها بله بگوید. اما گویا میگویند با کمال اشتیاق هم میگویند.
(البته تعداد کسانی که فکرشو نمیکردم ولی ازدواج کردن خیلی زیاده من فقط 5 تا از بامزه هاشو گفتم.)
در مقابل، لیست بلند بالایی از دوستانم هستند که با داشتن تمامی شرایط و امکانات مادی و معنوی، واقعا تلاشهای مستمری برای زن گرفتن داشتند. اما هیچکدام تا به حال به نتیجه نرسیده اند.
مثلا یک دوستی داریم که شورای تشخیص صلاحیت زن دادن که هیچ، کل دانشگاه میگفتند اگر دختر داشتیم به این شخص میدادیم.
اصلا در دانشگاه لذتمان این بود که او بیاید بنشیند در مورد همه چیز برایمان صحبت کند. از مذهب بگیر تا فرهنگ و سیاست در مورد همه چیز تحلیلهای درستی داشت. شاگرد اول مکانیک بود و خدا صدا و سیما را یک جا به او اعطا کرده بود. به خاطر سطح بالای اطلاعاتش در همان سن جوانی چند دبیرستان در اصفهان او را به عنوان مشاور زندگی برای بچه ها برگزیده بودند. اما استاد هر جا خواستگاری رفتند با جواب رد روبه رو شدند. (این طور که شنیدم ازدواج سنتی در اصفهان خیلی سخته، خانواده ها شرایط بسیار سختی تعیین میکنند)
از این دست موارد در بین دوستان خیلی زیاد است ولی چون دلایل ازدواج نکردنشان بیشتر تأسفات فرهنگی به دنبال دارد تا بامزه بودن، از گفتنش صرف نظر میکنم. جای ریشه یابی مشکلات در همان شورای تشخیص بود که حالا منحل شده است.
پی نوشت ها:
1- ما که به این سن رسیدیم نفهمیدم کی ازدواج میکنه کی نه. خدا بهتر میدونه. من که یه گوشه میشینیم اونایی که داستانشون قشنگ تره رو مینویسم. و به این حدیث بیشتر ایمان میارم که میگه :
خدا رو به درهم شكستن تصميم و برهم خوردن خواست و اراده شناختم.تصميم گرفتم و تصميمم را درهم شكست، و اراده كردم اما اراده ام را برهم زد .
2- داستانهایی که من گفتم برای پسرها بود، چون با جنس مذکر سروکار دارم. قطعا ازدواج های عجیب و یا نخواسته شدن ، برای دخترها هم اتفاق افتاده که اونارو باید دخترا بگن.
3- درسته داستانهای این متن یکمی طنز گونه بیان شده ولی واقعا اتفاق افتاده.
4- شما هم از این موردا دیدین؟