از ابتدای حضور انسان روی کرۀ خاکی، همیشه کسانی بودهاند که خواستهاند راهشان را برخلاف قوانین و روندهای معمول جامعه، پیدا کنند و بهجای مسیرهای مستقیم، راه را دور بزنند. آنها برای موفق شدن باید اندکی از متوسط جامعه باهوشتر میبودند تا راهحلهای آسانتر را پیدا کنند. برخی از آنها، با مقادیری از شیطنت و بدذاتی دنبال راههای کوتاهتری میگشتند که با خسارت یا آسیب زدن به دیگران ایجاد میشد و در میان این افراد که نامشان را کلاهبردار میگذاریم، بعضیها با هوش و خلاقیت عجیبوغریبشان دست به کلاهبرداریهایی زدهاند که نامشان را جاودان کرده است (!).
لقب بزرگترین کلاهبردار قرن بیستم چیزی نیست که به کلاهبرداران معمولی خردهپا یا حتی کلهگنده تعلق بگیرد. صاحب این لقب باید از نبوغ و خلاقیت بیمثالی در ارتکاب جرم برخوردار باشد. میخواهم یکی از کسانی را که کارنامۀ درخشان و بیرقیبی در جرم کلاهبرداری دارند، معرفی کنم: ویکتور لوستیگ. اما او چه کرده است که آنقدر بدنام شده تا لایق این لقب شود؟
ویکتور در شهر هوستین اتریشمجارستان که امروز بخشی از جمهوری چک است، بهدنیا آمد. اطلاعات موثقی دربارۀ خانواده او در دست نیست؛ اما میدانیم در دانشگاهی در پاریس تحصیل کرده و دانشجوی باهوشی هم بوده است. با اینکه خیلی به درسهای سنتی دانشگاهی اهمیت نمیداده، به مردمشناسی علاقۀ زیادی داشته و به الگوهای رفتاری انسانها توجه میکرده است. ویکتور زبانهای چکی، انگلیسی، آلمانی و ایتالیایی را روان صحبت میکرد؛ ولی عامل بزرگ موفقیت او در فریب دادن قربانیانش، اعتمادبهنفس بالا، افسون و قدرت فریبندگیاش بود.
ویکتور لوستیگ دستورالعمل زندگیاش را در قالب ده فرمان برای کلاهبرداران نوشته که چندتایی از آنها به این قرار است: «شنوندۀ صبوری باشید» (چون باعجله حرف زدن، ضربهشست کلاهبردار را میگیرد و رسوایش میکند)؛ «در مسائل خصوصی دیگران کنجکاوی نکنید» (خودشان بالاخره همهچیز را میگویند) و «هرگز درمورد تواناییهایتان لاف نزنید. بگذارید قدر و اعتبارتان بیسروصدا آشکار شود.» البته این معیارها باید برای قرن بیستویک بهروز شوند.
لوستیگ مثل همۀ آدمهای حرفهای کارش را از سطوح بسیار پایین شروع کرد: اوایل، گدایی میکرد؛ اما خیلی زود به یک جیببر ارتقا یافت و سپس سارق خانهها و کلاهبردار خیابانی شد. قمار بزرگترین هوس او بود، بازیهایی مثل پوکر، بلکجک و هر چیزی که به قدرت حقهزنی او کمک کند.
لوستیگ بین آشنایانش در اروپا بهعنوان فردی خوشصحبت و زیرک شناخته شده بود. او همیشه بهخوبی و مثل نجیبزادهها لباس میپوشید وبهخاطر همین ویژگیها، به «کنت» مشهور بود. ویکتور نامهای مستعار زیادی داشت؛ اما اغلب با زخم چهارسانتیمتری روی صورتش از دیگران متمایز میشد. زخمی که توسط یکی از کسانی که افسون ویکتور او را به تحسین وانداشته بود، ایجاد شده بود. این نشانۀ نازیبا علت آن بود که بعدها ویکتور بین پلیسها به «زخمی» مشهور شد.
در دهۀ ١٩٢۰ تغییرات اجتماعی و سیاسی گستردهای در آمریکا رخ داد و آمریکاییهای زیادی یکشبه پولدار و البته تبدیل به طعمههایی آسان برای لوستیگ شدند. او مسافران خطوط دریایی اقیانوس اطلس را بارها با نام کمک به نمایشهای خیابانیای که اصلاً وجود نداشتند، فریب داد. اما اینها در مقابل هوش او برای جنایت کارهای کوچکی بودند.
ثروت فراوان آمریکاییها او را به کارهای دیگری واداشت. ویکتور با افسون و قدرت تأثیرگذاریاش تاجران ثروتمند را فریب میداد و جعبهای را معروف به جعبۀ رومانیایی به آنها میفروخت. کار این جعبه چاپ اسکناس بود. جعبۀ پول لوستیگ دو شکاف داشت که از یکی اسکناس اصل و از دیگری کاغذی در قطع اسکناس وارد میشد و بعد از شش ساعت دو اسکناس اصل از دستگاه خارج میشد، بدون اینکه خریدار بیچاره بداند اسکناس دوم از قبل داخل دستگاه جاسازی شده است. وقتی اسکناس سوم و چهارم چاپ میشد، دستگاه از کار میافتاد؛ در حالی که لوستیگ بعد از گرفتن سیهزار دلار قیمت جعبه، کیلومترها دور شده بود.
زمانی که به آمریکا رفت، علاوه بر چاپ پول تقلبی دوباره فروش جعبههایش را شروع کرد. یکی از خریداران جعبۀ پول لوستیگ کلانتری اهل تگزاس بود. کلانتر وقتی جعبهاش از کار افتاد توانست او را پیدا کند؛ اما لوستیگ فریب دیگری در آستین داشت. بعد از اینکه او را بهخاطر درست کار نکردن با جعبه سرزنش کرد، مبلغ هنگفتی را برای خسارت به او داد؛ اما کلانتر نمیدانست فقط یک مشت کاغذ بهدردنخور از ویکتور گرفته است.
البته، هنوز به درخشانترین کار کارنامۀ ویکتور لوستیگ، ابرکلاهبردار قرن ٢۰، نرسیدهایم. صبح یکی از روزهای سال ١٩٢۵ در فرانسه، ویکتور همزمان با نوشیدن قهوۀ صبحانهاش در روزنامهای که دستش بود، مقالهای دربارۀ ناتوانی دولت فرانسه از نگهداری برج ایفل میخواند. غولپیکر آهنی در حال زنگ زدن بود و دولت از پس مخارجش برنمیآمد. در پایان مقاله، نویسنده پیشنهاد داده بود، فروش برج ایفل در این شرایط گزینۀ مناسبی بهنظر میرسد و به این ترتیب جرقۀ ایدۀ کلاهبرداری بعدی ویکتور را زد.
لوستیگ زمینههای کار را آماده کرد؛ او تصمیم گرفته بود برج ایفل را بفروشد. صاحب آن نبود؟ چنین چیزی برای ویکتور مسئلۀ بیاهمیتی بود. اول از همه، برای خودش یک نام و فامیل جدید جعلی پیدا کرد. بعد کاغذهایی ساختگی با علامت مسئول ساختمانهای عمومی دولت چاپ کرد. ویکتور خودش را غرق این کار کرد. پنج تا از آهنفروشهای بزرگ پاریس را به کریلونهتل که یک محل مشهور برای جلسههای رسمی بود، دعوت کرد تا شخصی را که میخواهد ایفل را صاحب شود، پیدا کند.
ویکتور نمایشی ترتیب داد و با چربزبانی نمایندگان پنج شرکت آهنفروشی را فریب داد. آنها همگی داستان ویکتور را دربارۀ فروش اجباری برج ایفل و تبدیل شدن احتمالیاش به قراضههای آهن، باور کرده بودند. البته این معامله یک خرید بحثبرانگیز و پرسروصدا بود و باید با احتیاط بسیاری انجام میشد. لوستیگ بعد از دیدار با تاجران قربانی خود را انتخاب کرد: آندره پویسون؛ مردی با اعتمادبهنفس کم که مشتاق بود در پاریس نامش را بر سر زبانها بیندازد.
فردای آن روز، پویسون دربارۀ کل معامله بهتردید افتاده بود. لوستیگ حیلهگر بهشیوهای که حاصل شناختش از روحیات انسانها بود، خیال او را راحت کرد. لوستیگ با پویسون دربارۀ موضوعی که میخواست فقط بین خودشان بماند، صحبت کرد. او با همان وقار و قدرت تأثیرگذاریاش گفت نقشش در این معامله فقط پذیرایی از مهمانان است؛ اما به پول بیشتری نیاز دارد.
لوستیگ تضمین کرد اگر پاکتش پر شود، قرارداد با پویسون بسته میشود. پویسون مطمئن بود همۀ مقامهای عالیرتبۀ دولتی فاسد هستند؛ در حالی که اگر میخواستند فریبش دهند، رشوه نمیخواستند؛ بنابراین طعمه را به دهان گرفت و علاوه بر مبلغی که برای معامله پیشنهاد داده بود، رشوه را هم پرداخت کرد.
لوستیگ بعد از گرفتن رشوه و مبلغ معامله، با قطار به وین رفت. چند روز بعد، وقتی که پویسون درخواست تخریب برج ایفل را فرستاد، مورد تمسخر مسئولان برج قرار گرفت و تازه فهمید سرش کلاه رفته است. او بهقدری خجالتزده شده بود که موضوع را به پلیس گزارش نداد تا شهرتش را در شهر حفظ کند. لوستیگ هم وقتی دید هیچ خبری از این موضوع در روزنامهها نیست، خوشحال شد. مدتی بعد دوباره به پاریس بازگشت و همۀ فرایند فروش برج ایفل را تکرار کرد. قربانی دوم اندکی بیشتر دربارۀ این پیشنهاد تحقیق کرد و فهمید همۀ ماجرا یک تقلب بزرگ است. پلیس اینبار مطلع شد؛ اما لوستیگ باز هم مایلها از آنجا دور شده بود؛ اینبار بهسمت آمریکا.
لوستیگ باز هم چیزی برای غافلگیر کردن شما دارد. احتمالاً آل کاپون مشهورترین گانگستر قرن ٢۰ آمریکا را میشناسید. لوستیگ او را هم فریب داده است. حرفوحدیثها راجعبه جزئیات این ماجرا زیاد است. آن مقداری که روشن است این است: لوستیگ با همان ویژگیهای شخصیتی تأثیرگذارش سراغ کاپون رفت. از کار جدیدش که نیاز به سرمایهگذاری داشت صحبت کرد و گفت پنجاههزار دلار برای شروع کارش نیاز دارد که دوبرابر آن را بعد از دوماه پس میدهد. لوستیگ آن پول را گرفت و در بانک پسانداز کرد. بعد از دو ماه دوباره پیش کاپون رفت و گفت در کارش شکست خورده؛ اما میتواند اصل پول کاپون را پس بدهد. کاپون که تحت تأثیر صداقت ویکتور قرار گرفته بود، پنجهزار دلار به او دستخوش داد. وقتی لوستیگ دستگیر شد در صندوق امانات متعلق به او پنجاههزار دلار تقلبی کشف شد؛ اما ارتباط این پنجاههزار دلار با پنجاههزارتایی که به کاپون داده بود، تا امروز مشخص نشده است.
سرانجام لوستیگ با دامی که افبیآی با همکاری رقیب عشقیاش برایش پهن کرده بود، اسیر شد و به ٢۰ سال حبس در زندان آلکاتراز محکوم شد؛ البته او هرگز دوباره رنگ آزادی را ندید و در زندان از دنیا رفت.
هوش و نبوغ ویکتور لوستیگ چیز انکارپذیری نیست؛ اما به چه علت این هوش در ارتکاب جرم نمود پیدا میکرد؟ بهنظر من میتوان وی را یک استعداد سوخته نامید. شاید اگر او چند دهه بعد متولد شده بود، مسیر زندگیاش متفاوت میشد.
ما را در بخش دانستنیهای سایت «علف خرس» دنبال کنید تا مطالب بیشتری را در اختیارتان قرار دهیم.