علف خرس
علف خرس
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

پزشک، وکیل، خلبان یا کلاهبردار؟

اگر از علاقه‌مندان فیلم‌های استیون اسپیلبرگ باشید یا به‌طور اتفاقی فیلم «اگه می‌تونی منو بگیر» او را دیده باشید، حتماً با فرانک ابیگنیل مختصراً آشنا شده‌اید. این فیلم سینمایی با درخشش لئوناردو دی‌کاپریو و تام هنکس سال ۲۰۰۲ روی پرده رفته است. درست است که به اقتضای تبدیل شدن به فیلمنامه کم‌وزیادهایی در داستان رخ داده؛ اما اصل قصه که تحول یک جوان از یک کلاهبردار به یک مشاور امنیتی را روایت می‌کند، بر اساس زندگی واقعی فرانک ابیگنیل است.


آغاز زندگی حرفه‌ای مجرمانه

فرانک ابیگنیل جونیور فرزند پائولت و فرانک در سال ۱۹۴۸، در برانکس‌ویل نیویورک به‌دنیا آمد. فرانک تمام شرایط لازم برای گذراندن یک کودکی خوب را داشت؛ پدرومادری دوست‌داشتنی و مراقب فرزندشان با خانه‌ای آرام و زیبا. پدرش هر شب قبل از خواب به او یادآوری می‌کرد که دوستش دارد و او را می‌بوسید. به‌قول فرانک، او در دنیای پدرها، یک بابا داشت. پدرومادر فرانک او را طوری تربیت نکرده بودند که در آینده جزء ده نفر اول فهرست تحت تعقیب اف‌بی‌آی قرار بگیرد. با این وجود او بین پانزده تا بیست‌سالگی که هم‌سن‌وسالانش به دبیرستان می‌رفتند، خانه را برای رفتن به کالج ترک می‌کردند یا وارد بازار کار می‌شدند، جهان را دور زد، مرتکب جعل و کلاهبرداری شد و در نهایت، زمانی را در زندان گذراند.

فرانک اولین جرمش را در پانزده‌سالگی با جعل صورت‌حساب‌هایی به‌نام پدرش آغاز کرد. پدر فرانک کارت اعتباری‌اش را برای خرید لوازم ماشین به او داده بود؛ اما او به‌کمک کارگر پمپ بنزین صورت‌حساب‌ها را جعل کرده و خرج رفیق‌بازی‌هایش می‌کرد. وقتی پدرش یک صورت‌حساب چندهزار دلاری برای کارت اعتباری‌اش دریافت کرد، موضوع را فهمید و اولین کلاهبرداری فرانک تمام شد.


در دورۀ نوجوانی فرانک، رابطۀ پدرومادرش خراب شد. آن‌ها تصمیم گرفتند از هم جدا شوند. این تصمیم تا روزی که آن دو به طلاق اقدام کردند از فرانک مخفی نگه داشته شد. فرانک را از مدرسه به دادگاه احضار کردند. قاضی دادگاه از فرانک شانزده‌ساله خواست یک نفر از پدر و مادرش را که می‌خواهد با او زندگی کند، انتخاب کند. او نتوانست بین والدینش یکی را انتخاب کند. پس با چشمان اشک‌آلود از آن‌جا فرار کرد و به منهتن نیویورک رفت. اینجا نقطۀ جدی آغاز زندگی مجرمانۀ فرانک بود.
زندگی کردن به‌تنهایی هزینه داشت؛ برای همین فرانک تصمیم گرفت کاری برای خودش پیدا کند. او که دیگر ترک تحصیل کرده بود، نتوانست کاری با مزد بهتر از ساعتی ۱.۵ دلار پیدا کند؛ حقوقی که در همان زمان هم خیلی کم محسوب می‌شد. دستمزد اندک او به‌علت سن کمش بود. این شد که فرانک تصمیم گرفت در گواهینامۀ رانندگی‌اش دست ببرد و سنش را ده‌سالی بیشتر کند: ۱۹۳۸ به‌جای ۱۹۴۸. فرانک همیشه بیشتر از سنش نشان می‌داد؛ او صدوهشتاد سانتی‌متر قد و موهای سفید زودرس داشت؛ پس به‌راحتی می‌توانست به‌عنوان یک فرد بیست‌وچندساله پذیرفته شود. حقوق اندک فرانک باعث شد که او شروع کند به درست کردن چک‌های تقلبی تا درآمدش بیشتر شود. نقشه‌های اولیۀ فرانک ابتدایی بودند؛ او به‌نام خودش حساب بانکی باز می‌کرد، چک‌های بی‌محل می‌کشید و وقتی که بانک بازپرداخت چک‌ها را مطالبه می‌کرد، ناپدید می‌شد.

در ابتدا رقم چک‌هایش چندان زیاد نبود؛ اما جاه‌طلبی‌هایش بیشتر از این‌ها بود. فرانک بدون این‌که به عاقبت کارش فکر کند؛ تصمیم گرفت هویت یک خلبان شرکت پان‌آمریکن را جعل کند. خلبانی آرزوی کودکی‌های بیشتر پسربچه‌ها از جمله فرانک بوده و هست. به‌علاوه، جایگاه اجتماعی یک خلبان خیلی بهتر از یک کارگر پاره‌وقت است. او در زندگینامه‌اش دربارۀ این تصمیمش نوشته است: «من می‌توانستم به هر هتل، بانک یا مغازه و شرکتی در کشور که می‌خواستم وارد شوم و چک بکشم. خلبان‌های هواپیما مردانی هستند که تحسین می‌شوند، مورد احترام قرار می‌گیرند، به آن‌ها اعتماد می‌شود و برای مردم ارزشمند هستند. هیچ‌کس انتظار ندارد که یک خلبان هواپیما مهمان یک هتل محلی شود یا با کشیدن چک‌های بی‌محل کلاهبرداری کند.»


خلبان

برای جعل هویت خلبان، اول از همه به یک دست لباس خلبانی نیاز داشت. او با شرکت پان‌آمریکن تماس گرفت و خودش را خلبانی معرفی کرد که یونیفرمش را گم کرده و توانست یک دست لباس خلبانی به‌حساب شرکت پان‌آمریکن سفارش دهد. با هویت جدیدش چک‌های بی‌محل با مبالغ بیشتری می‌کشید. او خودش را شخصی جا می‌زد که همۀ هزینه‌هایش را پان‌آمریکن می‌پردازد؛ برای همین حتی بدون کشیدن چک‌های تقلبی، سفرهای هوایی رایگان می‌رفت و در این مدت، تقریباً توانست جهان را دور بزند.

فرانک ابیگنیل استاد فریبکاری بود؛ او می‌توانست هویت و شخصیت خود را به‌راحتی تغییر دهد. فرانک در طول یک دورۀ پنج‌ساله هویت یک پزشک، یک وکیل و یک استاد جامعه‌شناسی را جعل کرد.


پزشک

البته جعل هویت پزشک را عمداً انجام نداد؛ به‌نوعی می‌توان گفت در عمل انجام‌شده قرار گرفت. وقتی فرم اجارۀ خانه‌اش را پر می‌کرد، شغلش را متخصص اطفال نوشت. از قضا متخصص اطفال دیگری هم در آن ساختمان بود و فرانک نتوانست خودش را از او مخفی کند. همسایه‌اش فرانک را به بیمارستان محلی برد. او برای این‌که از عاقبت این کار می‌ترسید بیشتر وقتش را در کتابخانۀ بیمارستان گذراند و خیلی زود هم آن منطقه را ترک کرد.


وکیل

فرانک به لوئیزیانا رفت؛ جایی که خودش را یک وکیل جا زد. در طول دوره‌ای که ادعای وکالت می‌کرد، امتحان صنف وکلای منطقه را هم داد. در آن زمان، منطقۀ لوئیزیانا به شرکت‌کنندگان اجازه می‌داد سه بار تلاش کنند. فرانک با به‌کار بردن روش حذف گزینه، در تلاش سوم در آزمون صنف وکلای لوئیزیانا موفق شد. این یک شاهکار فوق‌العاده برای فرانکی بود که فقط تا پایۀ دهم دبیرستان درس خوانده بود.

از سال ١٩۶۴ تا ١٩۶٩، فرانک چندین هویت را جعل کرد و به‌گفتۀ خودش ٢.۵ میلیون دلار دزدید و یک میلیون مایل مجانی سفر کرد. فرانک به‌مدت چهار سال تحت تعقیب اف‌بی‌آی و نهادهای اجرای قانون ایالتی و محلی بود.


وقتی بیست‌ساله شد، زندگی برایش خسته‌کننده به‌نظر رسید. تصمیم گرفت به فرانسه برود و استراحت کند. فرانک شهر مونت‌پلیر را، جایی که والدینش بعد از جنگ جهانی دوم یکدیگر را ملاقات کرده بودند، انتخاب کرد. یک روز که در فروشگاه مواد غذایی مشغول خرید بود، معشوقۀ سابقش، یک مهماندار هواپیما که آگهی تحت تعقیب بودن او را دیده بود، فرانک را شناسایی کرد و به پلیس گزارش داد و اینجا نقطۀ پایان بازی موش‌وگربۀ استادانۀ او بود.

پلیس فرانسه او را به‌حکم اینترپل به‌خاطر جرمی که در سوئد مرتکب شده بود، دستگیر کرد. وقتی خبر دستگیری مرد هزارچهره، فرانک ابیگنیل، همه‌جا پیچید، علاوه بر اف‌بی‌آی و ایالت‌های آمریکا، ۲۶ کشور خواستار استرداد و محاکمه‌اش در خاک خودشان شدند. اما فرانسه تصمیم گرفت فرانک را به‌خاطر جرایمی که در خاک فرانسه مرتکب شده بود، محاکمه کند. پس از دو روز محاکمه، او به یک سال حبس در زندان پریگنان محکوم شد؛ یکی از بدترین زندان‌های فرانسه. سلول کوچکش برق، توالت و روشویی نداشت، فقط یک سوراخ کف اتاق بود. فرانک با نودکیلو وزن وارد پریگنان شد؛ ولی سوءتغذیه موجب شد چهل کیلو کم کند.


پس از شش ماه او را به زندانی در سوئد فرستادند تا بقیۀ دوران محکومیتش را بگذراند. در آن زمان ایتالیا تقاضانامه‌ای برای تحویل فرانک به ایتالیا فرستاد؛ با این حال قاضی سوئدی تصمیم گرفت با اف‌بی‌آی همکاری کند و فرانک را پس از اخراج از سوئد، به آمریکا برگرداند. در آمریکا فرانک به بیست سال زندان به‌خاطر اعمال مجرمانه‌اش محکوم شد. بعد از این‌که پنج سال از این زمان را گذراند، او را به‌شرط همکاری بی‌مزد و مواجب با اف‌بی‌آی برای شناسایی چک‌های تقلبی و کلاهبرداری‌ها تا پایان دورۀ محکومیتش، آزاد کردند.

فرانک پس از آزادی مسیر جدیدی پیش پایش دید. او با یک بانک مذاکره کرد تا به کارمندانش شیوۀ تشخیص چک‌های تقلبی و شناسایی فریبکاران را یاد بدهد. فرانک خیلی زود پس از خوابیدن هیجانات نوجوانی و پس دادن تاوان کارهایش فهمید در جایگاه یک مشاور امنیتی کار بسیار ارزشمندتری انجام می‌دهد. او تمام ٢.۵ میلیون دلاری را که دزدیده بود، پس از آزاد شدن از زندان برگرداند؛ با این‌که این کار جزئی از شرایط عفو مشروطش نبود.


پایان خوش قصه

اکنون فرانک به‌عنوان یک مشاور امنیتی کار می‌کند و توصیه‌ها و تجربه و تخصصش را به بانک‌ها، نهادهای اجرای قانون و دیگران ارائه می‌دهد. بیش از چهارده‌هزار مؤسسۀ مالی، شرکت و نهاد اجرای قانون از برنامه‌های مقابله با تقلب وی استفاده می‌کنند. فرانک هنوز مشاور اف‌بی‌آی است بدون هیچ مزدی.

فرانک دوست ندارد به‌خاطر کارهایی که در جوانی‌اش کرده، در جهان شناخته شود؛ اما داستان زندگی او به‌قدری هیجان‌انگیز است که نمی‌توان آن را نادیده گرفت. فرانک ابیگنیل در دهۀ هشتاد زندگینامه‌اش را نوشت و دو دهه بعد، فیلم سینمایی «اگه می‌تونی منو بگیر» با اقتباس از آن ساخته شد. اکنون فرانک مهم‌ترین دستاوردهای زندگی‌اش را همسر و سه پسرش می‌داند و سال‌هاست بدون ارتکاب هیچ جرمی زندگی می‌کند.

تبدیل شدن فرانک از یک کلاهبردار به یک کارشناس امنیتی برجسته قصۀ الهام‌بخشی‌ست از کسی که اشتباهی مرتکب شده، از آن درس گرفته و از دانشش برای شرکت کردن در ساخت جامعه‌ای بهتر، استفاده کرده است.


علف خرس، دریچه‌ای برای رسیدن به موفقیت مالی

فرانک ابیگنیلمرد هزار چهرههوش مالیبزرگترین کلاهبردارکلاهبرداری
و راه‌های پیدا کردن آن www.alafkhers.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید