خیلی از ماها برای به دست آوردنش شاگرد اول شدیم، چه شبهایی که با تجسم رکاب زدن تو خیابون و حس باد روی صورتمون و لای موهامون خوابیدیم و چه لذتهایی که از داشتنش بردیم و چه حسرتهایی که با نداشتنش خوردیم.
اما به مرور، گذر زمان در کنار غرق شدن تو دغدغهها و گرفتاریها و مشکلات بیپایان روزمره، دقیقا چیزی رو که به اشتباه «زندگی» صداش میزنیم، فرصت لذت بردن از زندگی واقعی و تجربهی شادیها و حسهای خوب زندگی واقعی رو ازمون گرفت و باعث شد که همهی آرزوهای قشنگ و سادهی کودکیمون رو فراموش کنیم و یادمون بره که تجربهی حسهای کوچیک عالم کودکی، هنوز هم چقدر میتونن لذتبخش و شادیآفرین و موثر باشن.
داستان دوبارهی دوچرخه تو زندگی من، از جایی شروع شد که داشتم سعی میکردم که یک دورهی سخت تلاطم درونی رو به کمک یکی از بهترین دوستان متخصصم پشت سر بذارم و به پیشنهاد اون دوست خوب، تصمیم گرفتم که دوباره فرصت تجربهی لذتهای ساده و در دسترس دوران کودکیام رو به خودم بدم و معنی و مفهوم واقعی «زندگی» رو، همونجوری که آخرین بار ازش لذت برده بودم، دوباره تکرار و بازآفرینی کنم.
فکر میکنم لازم به شرح و توضیح نباشه که دوچرخهسواری، با تزریق احساس شور و شعف و شادی، همراه با تلاش برای یادگیری بیشتر و مبارزه برای افزایش توان جسمانی و به چالش کشیدن خود، تا چه حد تونست که توی تغییر سبک و نگاه و نگرش به زندگی امروزم موثر باشه و به چه میزان به برونرفت از وضعیتی که گرفتارش بودم، کمک کنه و تبدیل به وسیلهای برای بیشتر اهمیت دادن به خودم و میزان رضایتم از زندگیم بشه.
با شروع دوباره به رکابزدن، دوچرخه تبدیل شد به بهترین همراه و همسفر من برای کشف و فتح مسیرهای جدید، چیزی که یکی دیگه از لذتهای نسبتا فراموش شدهی زندگیم به حساب میومد. یواش یواش شروع کردم به مشخص کردن مسیرهای مختلف و متفاوت کوچیک و جدید برای گردش و پیمایش و حتی سفر. شروع این داستان با تعیین مسیرهایی به کوچیکی رفتن سر کار ، سر زدن به خونهی مادر و دوستان شروع شد و با پیمایش طول و عرض شهر و مسیرهای بیرونشهری ادامه پیدا کرد و داشت رفتهرفته، تبدیل به تلاش برای پیمودن مسیرهای بینشهری میشد که تو روز جهانی دوچرخهسواری، حادثهای تلخ، ونوس زرینخاک، یکی از بهترین و حرفهایترین دوچرخهسواران کشورمون رو، در حالی که مشغول تمرین درونشهری بود، ازمون گرفت. حادثهای که با تلخی خودش، به ناگاه ثابت کرد که این دو چرخ زندگی، میتونه تبدیل به دو چرخ پایان زندگی هم بشه و مواجهه با چنین واقعیتی، تو اون شرایط، برای من به شدت متاثرکننده و ناراحتکننده بود. این حادثهی تلخ باعث شد که از یک طرف با حساسیت بیشتری مسیرهایی رو که مدنظرم هستند رو انتخاب کنم و از طرف دیگه، به یادگیری قوانین و مقررات دوچرخهسواری شهری و بینشهری بپردازم و در عین حال، خطرات احتمالی این نوع از دوچرخهسواری رو بیشتر مطالعه و بررسی کنم و کمتر بیمهابا به دوچرخهسواری شهری بپردازم و درنهایت به بررسی علل و دلایل رخداد چنین حادثههایی فکر کنم.
بعد از این حادثهی ناگوار، ذهنم، بهصورت ناخودآگاه، شروع به مرور روزانهی تمام اتفاقاتی که در حین دوچرخهسواری تجربه کرده بودم و ساده از کنارشون گذشته بودم، کرد. اتفاقاتی نظیر آزارهای کلامی، رفتاری و عدم توجه عمدی یا غیرعمد رانندهها به دوچرخهسوارهای کنار مسیر. بارها با خودم فکر کردم که این همه کجرفتاری در قبال دوچرخهسواری که همهی سعیش سلامت نگهداشتن روح و روان و جسم خودش و طبیعت و هوای محیطزیستش هست، منصفانه نیست و حتما دلایلی وجود داره که درک لازم و کافی برای احترام و پذیرش این امر، توی بخشی از جامعه، وجود نداره. دلایلی فراتر و ریشهایتر از دلایلی که به کرات در موردشون صحبت شده و همهی ما مطالب و مقالههای مختلفی دربارهشون دیدم و درموردشون شنیدیم. بررسی و تجزیه تحلیل ذهنی حوادث ناخوشآیند اخیر دوچرخهسواری و پیدا کردن علل و یافتن راهکار برای جلوگیری ازشون، همراه شد با دعوت به شرکت در کمپین «رکابسفید» که فرصتی رو در اختیار من قرار داد که به صورت جدیتر، بررسیهای ذهنی خودم رو بهصورت مکتوب دستهبندی کنم و در قالب این نوشته، با شما خواننده و علاقهمند به دوچرخهسواری عزیز، به اشتراک بذارم.
در همین راستا، تو پستهای بعدی، سعی میکنم که نتیجهی این درگیریها و تفکرهای ذهنی نشات گرفته از تجربیات نهچندان زیاد خودم و خوندن و شنیدین تجربیات دوستانم رو، در قالب پستهای چندسطری مکتوب کنم و با شما به اشتراک بذارم. امیدوارم که با هم بتونیم، ایمنتر و صحیحتر از دوچرخهسواری لذت ببریم و بتونیم کاری کنیم که نفرات بیشتری هم این لذت رو تجربه کنن.