اسبی که هیچکس نمیدید
شاید سال ۷۶ - ۷۷ بود که من از مدرسه در میرفتم و میرفتم مجله سروش نوجوان. سردبیر قیصر امینپور بود که بیمار بود و کمتر در اتاقش بود، دبیر تحریریه بیوکملکی بود که همیشه پشت آن میز انتهای اتاق نشسته بود و انگار هرگز از آن پشت بلند نمیشد، توی راهرو بوی پیپ رحماندوست میپیچید و من در جلسههای احتمالاتحریریهی مجله به سرپرستی مریم روحانی چیزمیز میخواندم. مریم روحانی خانومی در نظر من مقتدر و شنوا بود. هر چند فضای سروش نوجوان برای من بیش از حداداری و صداوسیمایی بود و محتوای مجله هم برایم بیش از حد اتوکشیده و بسیار راکد بود، اما آن جلسهها در خیابان تختطاووس قدیم مطهری جدید، برای منبچهمدرسهای یک گریزگاه بود؛ سال بعدش در روزنامه نوروز نوشتم و در گلآقا به عنوان کتابدار و نویسنده استخدام شدم.
مریم روحانی ماشین دربستی میگرفت و این برای من که با پول تو جیبی و فروختن نامه و نقاشی در مدرسه و کمککتابداری در کتابخانه عمومی گذران میکردم، خیلیبه چشم میآمد. دو بار با تاکسی او تا اکباتان آمدم و در راه با او از داستان و زندگی حرف زدم و هر دوبار مجبور شدم کلی پیاده برگردم، چون دلم نیامده بود حرفخانم روحانی را قطع کنم.
سالها بعد وقتی از روزنامهنگاری کنار کشیدم و آی قصه راه افتاد، مهراوه از رودابه کمالی که به چهره نمیشناختمش دعوت کرد به آی قصه بیاید. آمد و نوشت. اسبیکه هیچکس نمیدید… دو سال بعد، وقتی گفت دخترم طرفدارت است یا یک همچو چیزی، و من خندیدم و گفتم مگه شما دختر به این بزرگی دارین؟ به سن خودشاشاره کرد که بسیار تعجب کردم؛ جوانتر و سرحالتر از سن بدنش بود.
بعد گفت مامانم را فکر کنم بشناسی! خانم روحانی سروش نوجوان بیست سال پیش.
گفتم اوه! بیست سال گذشت؟ خانم روحانی مادر شماست؟
بعد گفتم زنگ میزنم بیایم دیدنشون. نزدم و ماهها گذشت و خانم روحانی چشم بر جهان بست.
بعد قرار شد یک روز رودابه و دخترش از شمال بیایند تهرون، آی قصه، بیایند که قهوه بزنیم. که نشد. قرار شد روناز هماهنگ کند که دیگر دیر شده بود.
رودابه افتاد. خرچنگ سرطان به جانش افتاد و خردهخرده آن طراوت را ازش گرفت. این آخریها در تلفن هم انگار نمیشد سر صحبت را باز کرد.
حالا رودابه چشم بر جهان بسته و هیچ قهوهای قرار نیست دیگر بنشینیم و بزنیم.

شاید سال ۷۶ - ۷۷ بود که مادرش را دیدم و شاید سال ۹۷ - ۹۸ بود که مادرش را هرگز ندیدم.
شاید پارسال باید اصرار میکردم یک قهوه زدن که این همه برنامهریزی ندارد.
هنوز دخترش را ندیدهام. دو سال پیش فکر کنم بچهمدرسهای و دبیرستانی بود، حالا باید خانومی شده باشد برای خودش، دانشجویی چیزی.
از چند ساعت پیش که امین وسط آی قصه، وسط آنهمه آدم و حرفهای شوخی و جدی، گفت یک خبر بد بدهم؟ گفتم بگو. گفت رودابه کمالی رفت، مدام این تصویرهاجلوی چشمم است.
بعد از مدتها ساعتی پیاده رفتم در خیابان. انگار برگشته بودم به بیست و سه سال پیش، به خیابان مطهری، به ساختمان سروش، به چای دمی و بیسکویت روی میز، بهبیوک ملکی که به من میگفت به نفعته جلسههای خانم روحانی رو شرکت کنی، و من که به او و خانوم روحانی میگفتم مدل جلسههای سروش نوجوان شبیه من نیست،من واسه آدمهاش میام… به صدای پر امید رودابه در پشت تلفن وقتی بیماری را پشت گوش میانداخت… وقتی شبیه اسبی شده بود که هیچکس نمیدید…
چیزی در زمان شکست امروز.
و معلومم نشد چرا رفتم روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم و اشک ریختم.
مطلبی دیگر از این نویسنده
ناظر روی نیمکت
مطلبی دیگر در همین موضوع
القاب مرسوم در محلّه ی ما در یک قاب!
بر اساس علایق شما
شاید روز نوشت😂