علیرضا علوی
علیرضا علوی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

در جست و جوی معنای زندگی


از زمان نوجوانی، همان زمانی که به بلوغ اولیه خودم رسیدم، هیچگاه نخواستم به حتی یک نفر احساس ناامیدی بدهم. هیچگاه نخواسته‌ام که کسی را از زندگی دلزده کنم یا باعث عواطف رنج‌آوری در وی بشوم. اما این روزها در سنین جوانی که حالا پا به عرصه زندگانی در اجتماع و دوران بلوغ فکری رسیده‌ام، افکار و عواطفم کاملا با همه چیز متفاوت است. بیان درونیاتم، نوشتن آن‌ها، ممکن است زخمی را در روحیات کسی ایجاد کند، که من فکر می‌کنم این زخم خود، یک آگاه‌ساز برای رویارویی با واقعیت‌های زندگیست. رویایی با تلخی‌ها، رنج‌ها و سختی‌هایی که از کودکی در کتاب‌های درسی‌مان هیچگاه از آن سخن نگفته‌اند. از قدیم‌ها و حرف‌هایی که به ما زده‌اند، فقط یک چیز درست از آب درآمده است. این جمله که:(حقیقت تلخه)، آری، واقعا حقیقت تلخه، خیلی تلخه، تلخ‌تر از آنچه که فکر میکردم و فکر میکردیم. زندگی در واقع لذت و شادی و خوشبختی و هیجان و موفقیت‌های پی در پی نیست، بلکه دقیقا برعکس، زندگی رنج است. رنج. دقیقا از زمانی که به دنیا می‌آییم، تخم رنج را در باغچه حیاتمان می‌کاریم. کم کم جوانه می‌زنیم و بزرگ می‌شویم. در میان رنج‌ها گهگاهی آن رویاهای زیبای لذت‌بخشمان نیز به واقعیت می‌پیوندد و آن را در لحظاتی تجربه می‌کنیم. ولی کم‌تر از ثانیه‌ای می‌گذرد و بازهم زندگی عادی، روزمرگی، تنهایی، خیره شدن به سقف اتاق، بی‌هدفی، پوچی، راه رفتن‌های الکی، بی حسی و... . زندگی بسیار فرق می‌کند با کتاب‌های زرد انگیزشی که آن را به زور وارد روحیاتمان کرده‌اند. زندگی فرق می‌کند با آنچه که همیشه در تلویزیون گفته‌اند. زندگی فرق می‌کند با آنچه که در فضای مجازی نمایش می‌دهند.

من از سخنان بیل‌گیتس و استیوجابز و انسان‌های پولدار شروع کردم، با کتاب‌های زرد برایان تریسی و تونی رابینز ادامه دادم، همه از زمانی، همه‌ی آن‌ها برای من بیخود و پوچ بود. بعدها به کلمات غمگین ژان‌پل‌سارتر رسیدم. به نوشتار اندوه آلبرکامو پناه بردم و فلسفه بی‌رحم نیچه را پذیرفتم. دریافتم که آن چه از زندگی انتظار داشتیم هیچگاه به واقعیت نمی‌پیوندد و فیلم‌ها و داستان‌ها، جایگاهشان همان است، فیلم و داستان. در واقع باز برمیگردم به یک جمله قدیمی که می‌گوید:(زندگی مثل فیلما نیست) واقعا نیست. هیچگاه نیست و نخواهد بود. تمام تلاش‌هایی که می‌کنیم، تمام رنج‌هایی که می‌کشیم برای این است که روزی به جای بهتری برسیم، اهدافی را عملی کنیم و در آخر به احساسات خوب مداومی دست یابیم. اما چطور. نمی‌شود. حال انسان هیچگاه خوب نمی‌شود. تلاش هایت بیهوده و زحماتت پوچ است. به هیچکجت نمیرسی، زندگی مسیری از رنج هاست و تلاشی بیهوده برای رسیدن به چیزهای جدید که تا آن لحظه نداشته‌ایم. اما به قول چارلزبوکفسکی:(به دنیا میایم تا که بمیریم).

شاید بسیار ناامیدانه حرف زدم، زیرا امید دیگر معنایی ندارد. اما معنا واژه‌ایست که به خودی خود کاربرد ندارد. باید آن را بسازیم، باید آن را بیابیم و در راه تلاش‌های روزمره‌وارمان، آن را پرورش دهیم.

شاید قبول کنم که زندگی پوچ است، اما بی معنا نیست، معنا ساخته می‌شود، در خلال لحظات زندگیمان، زمانی که برای رسیدن به قدرت تلاش می‌کنیم، زمانی که به سمت رشد و پیشرفت حرکت می‌کنیم، زمانی که سعی می‌کنیم مفید واقع شویم و اثری جاودان برجای گذاریم. معنا ساخته می‌شود. باید معنا را بسازیم.

و من در این سن، الان و در این شرایط فقط در تلاش برای ساخت آنم. در جست و جوی معنا. آری، در جست و جوی معنا.

زندگیجست جوی
علیرضام. یکمی تولید محتوا بلدم. سعی میکنم با متن‌هایی که اینجا مینویسم براتون مفید باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید