علیرضا علوی
علیرضا علوی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

پایان حکومت دوپامین و پایان پادشاهی حال خوب در دنیا


این روزها بعد از خواندن دو کتاب بی‌نظیر از یووال نوح هراری، به نام انسان خردمند و انسان خداگونه، حالا دیدگاه دیگری به کل زندگی دارم. به جرئت می‌توانم بگویم زندگی من به دوبخشِ قبل از خواندن این کتاب‌ها و بعد از آن تبدیل می‌شود. البته الان در این نوشتار نمی‌خواهم راجع تجربیات شخصی خودم نسبت به این کتاب‌ها حرفی بزنم بلکه درواقع قصد دارم اخبار جدیدی را به گوشتان برسانم که شاید بسیاری از آدم‌ها هنگام خواندن آن‌ها پریشان و خشمگین شوند. زیرا تعصب و زیرسوال رفتن معنای زندگیِ اشخاص برای ذهن آدم‌ها به شدت سخت است.

اگر به شما بگویم جمله‌های مشهوری مثل کشف درون، پیدا کردن خود، گوش دادن به ندای درونی قلب، خلوت با خود برای افزایش دوستی با خویش و.... همه اینها چرندیات و چرت و پرت‌هایی قدیمی است، چه احساسی به شما دست می‌دهد؟ چه حالی دارید وقتی بگویم سفر کردن برای کسب تجربه با هدف افزایش احساسات مثبت و شناخت بهتر توانایی‌ها و قابلیت‌های خویش دروغی بیش نیست و هیچ معنایی ندارد؟

انسان تنها موجودی تشکیل شده از سلول‌های زیاد و اجزای مختلفی است که با هم پیوند خورده و کارکردی بی‌نظیر دارند. مغز انسان تشکیل شده از میلیاردها جزء کوچک به نام نورون هستند که تمام احساست باارزش ما مثل عصبانیت، ترس، خشم و... را تشکیل میدهند. اگر روزی تحت تاثیر حرکات عرفانی و مدیتیشن تاثیرگذاری در دل طبیعت، محو زیبایی و آرامش صدای رود و سرسبزی درختان شدید، اگر در آن حالت به مرحله بالاتری از آرامش و درجه بالاتری از زندگی رسیدید، اگر فکر کردید از زندگی واقعی فرا رفته‌اید و به دنیای وسیع‌تری دست یافته‌اید، باید به شما بگویم تمام تجربیات و احساسات شما صرفا حرکت کردن چند نورون در مغزتان و ترشح مقداری هورمون مختلف مثل دوپامین و اندروفین در بدنتان است. تمام آن جهان معنا و آرامش بی‌نظیری که هنگام تمرکز روی افکار و نظم دادن به تخیلات خود داشتید، صرفا شکل گیری حالتی از نورون‌ها کنار هم و قرار گرفتن فیزیک و زیست‌شیمیایی بدنتان در حالتی خاص است.

در واقع انسان از خودش هیچ اراده و اختیاری ندارد. این جمله را آزمایش‌های جدید و تحقیقات مختلف روی مغز ثابت کرده‌اند و به یک عنوان ثابت در همه محافل علمی و کتاب‌های منلع تبدیل شده. در واقع تمام تصیم‌هایی که در طول روز میگیریم همه‌اش جا به جایی نورون‌ها در مغز ماست که تحت تاثیر عوامل دیگری به حرکت درآمده‌اند.

مثلا شاید درحال حاضر به خودتان افتخار کنید که روزی تصمیم گرفتید درس نخوانید و به دانشگاه نروید، و این تصمیم در آن زمان باعث شد که الان به موفقیت‌های زیادی برسید. همچنین اگر در آن زمان تصمیم میگرفتید درس بخوانید قطعا زندگی سخت‌تری داشتید و به موفقیت‎‌های الان نمیرسیدید. خلاصه الان بسیار به خود افتخار می‌کنید که چنین تصمیمی گرفته‌اید و با سختی‌ها مبارزه کردید و دخالت‌های نابجای دیگران را به جان خریدید و با پدر مادرتان کنار آمده‌اید و حالا به نتایج مثبت آن رسیدید. اما در واقع چیزی به نام خود وجود ندارد. نورون‌های شما تحت تاثیر عواملی طوری قرار گرفته‌اند که شما در آن زمان این مسیر را انتخاب کردید. شاید اگر زمانی فلان فیلم انگیزشی را نمیدید و نورون‌های مغز شما تحت تاثیر آن فیلم حالت خاصی به خود نگرفته بود، در آن زمان جوانی درس خواندن را انتخاب می‌کردید و فکر چیز دیگری هم به ذهنتان خطور نمیکرد. شاید اگر پدر و مادر شما در زمانی حرف خاصی را به شما نمیزدند که روی افکار و طرز کار نورون‌های شما تاثیر بگذارد، هیچوقت به چنین تصمیمی نمیرسیدید و برعکس عمل میکردید. آن زمان که درحال تلاش و کوشش برای مبارزه با همه برای رسیدن به اهداف آینده خود بودید، صرفا نورون‌های مغز شما درحال جا به جایی‌های زیادی بوند تا تحت تاثیر عوامل قبلی که بر آن‌ها اتفاق افتاده بود به یک نظمی برسند. در آن زمان سمت راست مغز شما با تصمیم‌های منطقی و سمت چپ مغزتان با داستان‌سازی‌های خودش باعث شد درس خواندن را کنار بگذارید و برای چیز دیگری تلاش کنید.

شایا الان سوال کنید خب نورون های من چرا اینگونه عمل کردند؟ شاید من اگر نمیخواستم و خودم باعثش نمیشدم طور دیگری میشد. اما درواقع هیچ خود واحد و هیچ خواست و اراده‌ای وجود ندارد. نورون‌های شما در آن روزها صرفا تحت تاثیر عوامل قبلی که توسط آن‌ها ساخته شده بودند عمل کردند. تحت چه عواملی ساخته شده بوند؟ همه اتفاقات تصادفی که در زندگیتان افتاده بود و همچنین تحت تاثیر حالت زیست‌شیمیایی که خودشان داشتند.

وقتی شما به خودتان فکر می‌کنید تا خود درونی و واحد خودتان را کسف کنید، هیچگاه به نتیجه نمیرسید، زیرا مغز شما هیچگاه نمی‌تواند روی یک موضوع واحد تمرکز کند و مدام از شاخه‌ای به شاخه دیگر پریده و نورون‌های شما همواره در حرکتند. برای همین به اصطلاح حواستان مدام پرت می‌شود و نمی‌توانید به یک چیز فکر کنید.

اگر الان خوشحال می‌شوید، اگر ناراحت می‌شوید و یا خشمگین و عصبانی، همه اینها صرفا قرار گیری مقدار زیادی نورون در قسمت‌های از مغز شما هستند که باعث می‌شوند شما خجالت زده، عاشق یا شاد شوید. این آزمایش‌ها تاحدی پیشرفت کرده که دانشمندان در اتاق‌های آزمایش توانستند با تحریک کردن قسمت‌های خاصی از مغز انسان‌ها، آن‌ها را ناراحت، خشمگین، شاد یا عاشق کنند. همچنین توانستند با قراردادن تراشه‌ای در مغز موش‌ها، حتی آن‌ها را وادار به انجام کارهایی کنند. با یک دکمه، موش به سمت چپ میرفت، و با دکمه دیگر به سمت راست. این آزمایش هنوز روی انسان انجام نشده زیرا اخلاقیات و قوانین دینی و فرهنگی به شدت با آن مخالف است.

حالا نمیدانم چقدر با حرف‌های من موافقید یا چقدر حرف‌های من را میپذیرید، اما احتمالا این نوشته‌ها مخالفت شما را برانگیزد و نتوانید باور کنید که شما هیچ اراده‌ای از خود ندارید و صرفا تحت تاثیر حرکت نورون‌ها و اتفاقات تصادفی زندگیتان هستید.

این کشفیات تازه و این پیشرفت در علم نوروساینس یا مغزشناسی (که البته برای ما جدید و تازه است) تمام قواعد و قوانین حاکم بر دنیا را به می‌ریزد و افکار و ایدئولوژی‌های جدیدی ایجاد می‌کند. دیگر جمله‌هایی مثل تصمیم برای تغییر زندگی، تلاش برای بهتر شدن خود، توسعه فردی، احساس مثبت و... معنایی ندارد.

درحال حاضر هدف اصلی مردم دنیا از کارهایشان رسیدن به حال خوب است و در انتهای تمام معناهای اعمالشان می‌خواهند به حال خوبی دست پیدا کنند. و اگر جز این باشد کاری را انجام نمی‌دهند، درواقع می‌توان گفت تصمیماتی که مردم میگیرند در جهت رسیدن به حال خوب و ترشح دوپامین در بدن است. اما آیا انسان‌ها خودشان تصمیم میگیرند؟ یا مغزشان تحت تاثیر عواملی کارهایی را انجام میدهد و در رفتار آدم‌ها نیز نشان داده می‌شود.

مثلا یک داعشی که با کشتن انسان‌های دیگر حس خوبی می‌گیرد آیا درست عمل می‎کند؟ آیا خودش تصمیم میگیرد؟ یا مغز آن داعشی تحت تاثیر فریب‌هایی که خورده است طور دیگری عمل می‌کند؟ اگر بخواهیم مثل همه مردم دنیا فکر کنیم باید بگوییم مهم نیست، زیرا با اینکار حالش خوب است !

ولی اینطور نیست و قضیه فرق دارد. حالا اینجا، این نقطه دنیا، پایان اومانیست است. پایان فرماندهی حال خوب، پایان حکومت دوپامین بر رفتار انسان‌ها. همه چیز تمام می‌شود و دوباره شروع می‌شود. به جای حال خوب باید اهداف دیگری داشته باشیم. صرفا حال خوب مبنای درستی برای تصمیم گیری نیست. پس به راستی چه چیزی می‌تواند به انسان‌ها معنا دهد؟ رفتار انسان‌ها بر اساس چه چیزی باید باشد؟


توسعه فردیمعنای زندگیپدر مادرپایان حکومت دوپامینیووال نوح هراری
علیرضام. یکمی تولید محتوا بلدم. سعی میکنم با متن‌هایی که اینجا مینویسم براتون مفید باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید