الف
الف
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

جانِ ما جاودانه شد.

سلام دوباره، آقای معروفی عزیز.

آدم‌های خوب دنیا، حق مردن ندارند. و با این‌حال استخوان‌های شما جایی زیر خاک‌اند. استخوان‌ها نمی‌پوستد. استخوان‌ها می‌مانند و بعد، شما زمین می‌شوید و می‌چرخید و می‌چرخید و می‌مانید و از نو می‌میرید.

مرگ شما، عجیب‌ترین حادثه‌ای نا‌حادثه‌ی دنیاست. پارسال، امروز مردید. اول سپتامبر. زمان می‌پرد، ساعت‌ها کار نمی‌کنند و مردان شریف می‌میرند. غریب، دستم را روی عطف کتاب‌ها کشیدم و یافتمش. خواندمش. سر صفحه‌ی سی، لب پائینم می‌لرزید. حادثه، چیزی جز حادثه نیست. بغض شدم و گلویم سفت شد و چشمهایم تار. تابی نمانده؛ بر این اندوه نمی‌شود گریست، آقای معروفی. من نویسنده نیستم آقای معروفی. اصلا نمیشود گفت می‌نویسم. نمیشود به چیز بافتن‌هایم بگویم نوشتن. اما کاش شما می‌ماندید و می‌نوشتید، آقای معروفی. کاش شما به جای من و امثال من می‌ماندید.

غربتی که ازش می‌نویسید را می‌فهمم، قربان. توی گلویم گیر کرده، یا زیر دنده‌ی چهارم. احساساتم را می‌نویسید و من بغض می‌شوم. اول سپتامبر است و شما مرده‌اید. بلوز سبزِ خاکی چروکیده افتاده لای کاغذها. وطن، مچاله شده. خانه خاک می‌خورد و من اینجا نشسته‌ام. زمان پرواز می‌کند، و شما زمین می‌شوید و از نو می‌میرید. کاش میشد دستتان را گرفت و سر را گذاشت روی شانه‌تان و قلمتان رو بوسید و گریست و گریست و گریست...


خداحافظ آقای معروفی.

گریست معروفیگریست گریست
از حرامزاده‌های تکراری قرن بیستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید