من به قربان شما بروم، عزیز من. نمیشود. بهتان میگویم، نمیشود. از طلوع تا غروب سعی میکنی. که آدم باشی. مواظبی، مبادا کلمات نوک زبانت نیش نزنند. مبادا خطایی کنی، پای راست را اول بگذاری یا چپ را. آنقدری حواست را جمع میکنی که راه رفتنت از یاد میرود و بیهوا، چانهات را میکوبانی به زمین و سرت گیج میرود و فرشته یا شیطانی اذان میخواند توی گوشت. برعکس نوشتهاند، باید فقط یک فرشته باشد و صدها شیطان. هشت میلیارد. تا حالا چند نفر مردهاند؟ چند نفر تا حالا زیر سقف آسمان از تن مادر بیرون خزیدند، و عربده کشیدند از سر رنجی که تولد بر شانهشان گذاشت؟ چند نفر بوسیدند، هم آغوشی کردند، کشتند، خوردند، به بردگی گرفتند، غارت کردند، حسد ورزیدند، تباه کردند، تباه شدند، سوزاندند، و آخرش سر به زمین گذاشتند و به آسمان نگاه کردن و یکهو ندیدند، و سینهشان بالا رفت و پایین آمد و بالا رفت و پایین آمد و دیگر بالا نرفت. عین دویدن میان تپههاست، زندگی. عین تنفس، وقتی آخر آخرش روی خاک و خون و اشک و عرق خودت و دیگری خوابیدی و به آسمان نگاه میکنی. بین تپهها که میدوی بالا میروی و پایین میایی و بالا میروی و پایین میایی و یکهو، پایت بیهوا میشکند و دیگر بالا نمیروی و تنت پیچ میخورد و هیولا میشوی و دیو میشوی و سهره میشوی و گنجشک و کبوتر با دو بال شکسته، و به آسمان نگاه میکنی با چشمان نیمهتار و سینهات بالا میرود و پایین میآید و دیگر بالا نمیرود و بالا را نگاه میکنی و دیگر نمیبینی، و لبهایت از جای بوسهی تنها فرشتهی زمین کبود میشود و قلبت سرد. کِی بود که به جای آدمها شیاطین مثل مور و ملخ ریختند توی خیابانها؟ نه، شیرینم. نمیشود، آبیِ من. نمیشود. هرکاری که کنم، شیطان سرخ همانجاست. من هم، مثل تو. پیچ میخوردم و هیولا میشوم و زاغ و دیو و چشمانم سرد میشود و آب سرد میریزم روی گرمای قلبت و یخ میزنی و پیچ میخورم و کبوتر وحشی میشوم و چشمانم مرطوب و دمم گرم. آرام میگیرم جایی، و بعد، یواش یواش جان میدهم و میدانم وقتی کسی را دوست بداری هرکاری کنی خنجریست در قلبش. دهان خشک مرگم را پس با اشتیاق میبوسم تا چاقوی توی شکمت را خلاف عقربههای ساعت بچرخاند. شاید تو هم آرام بگیری مریمِ من، غنچهی لطیف سرسخت زمستان. یک شیطان کمتر در این جهنم فانی هم غنیمت است. ببخش مرا، عزیزکم. قربانت بروم، باید بخوابم. خوابی آرام و بی کابوس. بهشت همین است. بهشتِ من. خوابِ بی کابوس.
شاید نتوانم بنویسم، اما گرفتن حق نوشتن سخت است. حق نوشتن تنفس است، خانم سلیمیان. حق نوشتن دویدن در میان چمنزار است تا جایی که زیر پایت خالی شود و بیفتی توی گودال کثافتها و از روزنهای آسمان را ببینی و ستارههایی که نمیدرخشند و صبر کنی و به آواز کلاغ گوش دهی و صبر کنی تا نفسهایت آرام شوند و چشمهایت خشک و لبهایت آبی، و منتظر بمانی و نفسهایت را بشماری و به کودکانی فکر کنی که روی تپهها میدوند و پسرهایی که از پرتگاهها میپرند و زنانی که باد، میرقصاند پرده اتاقشان را پس از خودکشی. و خانم میآید و آکاردئون مینوازد و میرقصد و میرقصاندت و میبوسد، جوری که دندانهایت میخورد به دندانهای سفید بینقصش و برایت لالایی میخواند. و نفسهایت آنقدر آهسته میشوند که نمیشنویشان و چشمهایت گرم میشود و درد، از گلویت میروند پایین و میسوزاندت و تو یواش یواش میخوابی، بی کابوس. نفس بکش، عزیزم. با من نفس بکش، و بدون من. تا وقتی خانم مهربانمان پیدایت نکرده نفس بکش، که به صدای سینهی گرفتهات گوش بدهم تا وقتی زنگ کلیسای گوشهایم زیادی نزدیک شود و نشنوم چشمهایت را. آخر راه، نوری نیست. تا چشم نمیبیند تاریکی بی کابوس. نفس بکش، ارکیده. دم، بازدم. دم، بازدم. پایین، بالا. پایین، بالا. پایین، بالا. پایین... .