الف میم ب
الف میم ب
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

لامبالات

احساس اینکه این وضعیت هرگز تمام نخواهد شد

احساس اینکه هیچ راه گریزی نیست

حتی مرگ، جلوی چه چیزی را خواهد گرفت؟ اگر بر آن نیافزاید

مثل صبح لحظه بیدار شدن می‌ماند که سال‌ها طول کشیده است

چه چیز خواهد توانست لذتی کافی فراهم کند برای این همه تلخی؟

پیر می‌شوم بدون انکه حتی گامی به پیش بردارم

پیر می‌شوم بدون اینکه حتی به اندازه نوک سوزنی بفهمم قضیه از چه قرار بود

کدام خدا نشناسی ادعای خدایی کرد؟

تمام خواهد‌ شد این زندگی، رنج را نمی‌دانم

همه کس را در سبیلی اسیر کرده‌اند

و به جان هم انداخته‌اند

شبان‌هایمان هم بالاتر از همه ما‌ها

خیال میکنند که یافته‌اند، برده‌اند، چاپیده‌اند، قاپیده‌اند

لبخند‌های تهوع‌آور می‌زنند

که یعنی نگاه کنید به ما

که چگونه خونتان را در شیشه می‌کنیم و به خودتان می‌فروشیم

گرچه نمی‌دانند، گرچه هرگز ندانستند که هرگز زنده نبوده‌اند

شاید، شاید روزی زنده بوده‌اند، اکنون نه

البته درست می‌گویند، اکنون دیگر هیچ کس زنده نیست

مترسک‌هایی که با تاک‌های خشکیده‌ی هزاران ساله سَرِهم آمده‌است

ادعای مرکز جهانی دارد

یک روز خودم را دفن خواهم کرد

در یک جنگل متروک که گذر انسانی بدانجا نیست، تا خدایانشان را هم با خود به سر گور من نیاورند

مثل لحافی خاک را تا سر خواهم‌کشید و خواهم‌خوابید

تا روزی که خورشید دیگر تاب نیاورد

و من و لحافم را باهم بسوزاند

و من و لحافم و خورشید یکی شویم

تا آن روز مرا از خواب بیدار نکنید

خدایانتان را هم سراغم نفرستید

امیدوارم خواب هم نبینم

شاید بهتر است خودم را زنده زنده و بیدار بیدار بسوزانم

شاید در گور در خوابهایم چیزی از من باقی ماند، سوختن بهتر است

خاکسترم را نیز یک بار دیگر بسوزانید و دیگر فراموشم کنید

دوست ندارم مرا به‌ یاد آورید، تا در ذهن شما چیزی از من باقی بماند

فراموش کردن بهترین خداحافظی است

لامبالاتبی‌حسیپشت‌گوش‌فراخی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید