تمام شدن اساسا چیز بدی نیست، تمام شدن یک غذا، یک رابطه، یک عمر.
بدون شک سوگ از دست دادن بسیار دردناک خواهد بود اما نوبت خودمان که برسد چشم میکشیم که کی نوبت تمام شدنمان میرسد، تمام شدن یک عمر رنج بیهوده ممکن است خاطر آدمی را به درد آورد ولیکن تصور ابدیت آن قطعا دردناکتر است، تمام شدن یک رابطه قطعا دردناک خواهد بود اما گاهی ممکن است رنج بودن بیشتر باشد.
تمام شدن یعنی رسیدن به انتها، به ته خط، خیلی هم بد نیست حداقل تکلیف آدم روشن میشود که دست بردارد از امید واهی، از تلاش یا دست و پا زدن اضافی، از دویدن و نرسیدن یا شاید هم رسیدنی واهی، حداقل آخر خط میرسیم به جایی که احتمالا همیشه ترسش را داشتیم، ترس از مرگ از طرد از شکست ، اما وقتی با آن مواجه میشویم میبینیم آنقدر ها هم وحشتناک نبوده، چرا که اساسا روبهرو شدن با چیزی که وجود ندارد اصلا ترسی ندارد، به عنوان مثال مرگ به معنای نیستی و عدم خواهد بود، ترس از چیزی که وجود ندارد و ماهیت آن نیستی باشد درواقع یعنی روبهرو شدن با هیچ چیز، همه ترس مان از چیزی است که اصلا وجود ندارد و نمیشود با آن روبهرو شد.
از بین همه تمام شدنی ها یا بهتر است بگویم از میان همه چیزی که در دنیا وجود دارد و تمام شدنی است، عنصری وجود دارد که هرگز تمام نخواهد شد، غم است و تا بشر بر روی این کره خاکی نفس میکشد او هم همدم اوست.
یار باوفای هرکس ، تنها چیزی که تمام نمیشود و همیشه مراقب ماست تا تنها نمانیم، تنها چیزی که در روزهای سخت بیش از هرکس و هرچیزی سراغمان را میگیرد، به وقت خوشی ها شاید کمی از دورتر حواسش به ما باشد، در آن وقت که دورمان شلوغ است او کمی ما را با لذت های زودگذر تنها میگذارد و کمتر توی دست و پایمان میآید ولی آن وقت ها که همه تنهایمان میگذارند و سختی ها هوار میشوند سر آدم، غم یار باوفای ما میآید و سخت ما را در آغوش میگیرد و یادآور این نکته میشود که تنها نیستیم. تنها تمام نشدنی دنیا، چیزی که آخر خط ندارد، نمیدانم بعد از مرگ احساساتمان چگونه خواهد گشت اما اگر احساسی باقی بماند، بدون شک غم همراه ما خواهد بود، شاید به سبب همین تمام نشدنیاش باشد که میشود آن را دید و لمس کرد و با آن روبهرو شد، قابل وصف نیست، کسی نمیتواند آنچه را که از غم دریافت میکند را برای دیگری شرح دهد، به راستی که کلمات در برابر عظمت او قاصر اند، هرکس به نحوی آن را احساس میکند و از وجودش بهره میبرد، خوشا به سعادت آنانی که غم را چون یار باوفایی میدانند که با آن همه بیگانگی هرشب به ایشان سر میزند.
البته که صلاح کار خویش خسروان دانند ولیکن اگر عقیده این بنده حقیر را بخواهید به شما خواهم گفت که از نزدیکی زیاد به او و تقابل با آن بپرهیزید، اصلا چه کاری است؟ از قدیم هم گفته اند : دوری و دوستی. نگران سلامتش نباشید، هماره نزدیک شما نفس میکشد و خودش به دنبال بهانهای خواهد بود تا با شما به بالکن برود و دونفری سیگاری روشن کنید و در سکوت از وجود یکدیگر تلذذ وافی را ببرید.
نمیدانم راجع به تمام شدن نوشتم یا غم ولیکن متن همینجا تمام میشود.