به نظرم باید یک مفهوم انتزاعی باشد، یک چیزی که وجود ندارد ولی قابل لمس است، چیزی است قراردادی بین من و خودم نه من و جامعه. تعریف هرکس از خستگی میتواند متفاوت باشد مثلا یکی از کار روزانه خسته است و دیگری از زندگی، خستگی بعضی تلخ و بعضی تلخ تر نمیدانم شاید شیرین هم باشد.
خستگی مثل صدای پای کاروانی است که از جاده قدیم میآید، حتی تصور صدایش هم گرد ملالت را بر دل آدمی مینشاند، خستگی مثل آب شیرین رودی پر پیچ و خم است که اکنون به دریا رسیده، خدای من، پایان همه تلاشهای شیرین نباید شور باشد، خستگی پیرمردی است با چمدان بغل کرده درون ایستگاه اتوبوس ولی منتظر آمدن پسرش که او را به خانه بازگرداند، خستگی همان لحظهای است که مات و مبهوت به روبهرو خیره شدهای ولی نه نگاه میکنی و نه میشنوی و نه به چیزی فکر میکنی، جسمت اینجاست، در این دنیا ولی خودت جای دیگری هستی، جایی که نمیدانی کجاست، حتی تصورش هم عذابآور است.
هرچیزی میتواند نمادی از خستگی باشد مثلا شاخه های آویزان، خسته اند از سالها ثبات و پایداری و وقتش رسیده کمی آرمیده تن نحیف و شکنندهشان را استراحت دهند، مثلا برگی که دیگر درخت او را نمیخواهد و آن را به دست باد میسپارد، مثلا سایه ها، نمیدانم شاید اول سایه ها خود دیگرمان بودیم که نتوانستیم کسی مثل خودمان را تحمل کنیم و حاصل بحث و جدل این شد که قل دیگرمان خسته شد و خودش را از بین برد و ما اکنون به جزای نیاکانمان باید اجساد خسته خودمان را با خود همه جا بکشیم، آنها حتی در تاریکی هم هستند فقط باید برای دیدنشان نور تاباند.
تلاش کردن هم یک نوع خستگی به حساب میآید، مثلا من از دست همسرم خسته شدم پس خود را با کار سرگرم میکنم، از دست شخصیت شکست خورده خودم خسته شدم پس موفق میشوم، از دست خودم خسته شدم پس کاری میکنم تا خسته از خسته بودنم نشوم.
بعضی مواقع کسانی خودکشی میکنند، اما خودکشی ناشی از خستگی نیست، همه ما خسته ایم، هرکس به نوعی، اما خودکشی شجاعت است، پس این جواب خوبی نیست، وقتی از خودمان خسته میشویم، فقط خسته تر میشویم، همین. اتفاق خاصی رخ نمیدهد، روز به روز خسته تر و ناامیدتر، کاش من قل دیگرم بودم که حمل میشد نه اینکه حمل میکند.
شاید متنی که نوشتم جالب به نظر نرسد، درست است چون از روی خستگی نوشتم.