خودم، خود عزیزم، لطفا من رو ببخش.
من دیشب خودم رو کشتم.
به خاطر رنجی که داشتم، به خاطر چیزهایی که فکر میکردم خیلی با ارزشتر از زندگیاند، به خاطر اینکه بار اولی بود که زندگی میکردم و نمیدونستم قراره چطور تموم بشه.
من بیشتر از اینکه ناراحت و غمگین باشم، ترسیده بودم.
ترس از اینکه قراره زندگی چطور پیش بره و من قرار چطور توی این دنیا سرگردان باشم،
ترس از اینکه میتونم زندگی کنم یا اینکه باید تا آخر عمرم با عذابی طاقت فرسا سر کنم،
من خودم رو کشتم چون دلتنگ بودم، نه دلتنگ کسی، بلکه دلتنگ خودی که میتونست زندگی رو عمیقا باور داشته باشه، باوری بالاتر از دوست داشتن، شاید هم دلتنگ خودی که میتونست کس دیگهای رو دوست داشته باشه، دلتنگ آدمی که پازل خودش رو کامل میدید و در یک چشم به هم زدن همهاش از هم پاشید.
من متنفر بودم، متنفر از خودم، خودی که جسم و روحش رو تقدیم به شب ها و روزهایی کرد که از پس هم میومدن بدون اینکه یادش بیاد امروز زندگی کرده یا دیروز و اینکه آیا قراره فردا زندگی کنه یا نه ؟
متنفر از زندگی که قرار بود ادامه داشته باشه با تمام حس های بد دنیا.
خود عزیزم من رو ببخش، من دیشب خودم رو کشتم، اما
اما امروز صبح جای کس دیگهای بیدار شدم !
اون یه پیرمرده که برخلاف همهی هم سن و سالهاش توی خونه سالمندان نیست اما توی خونه اش هم منتظر بچه هاش و نوه هاش ننشسته.
اون برخلاف بقیه آلزایمر نداره و همه چیز رو به خوبی یادشه.
همسرش ۳ سال بعد از ازدواج به خاطر تومور مغزی میمیره.
توی این سن همه جای بدنش درد میکنه و باید روزی هزارتا قرص بخوره.
کل روز تو خونه تنها میشینه و راه میره و نفس میکشه و زندگی میکنه.
تلویزیون یا رادیو رو روشن میکنه تا فقط سکوت رو از بین ببره.
غذا زیاد نمیتونه بخوره.
من الان توی بدن اون زندگی میکنم، اما میدونم که اون نیستم.
خود عزیزم من رو ببخش.
اینبار دیگه نمیخوام خودم رو بکشم
نه به خاطر ترس از اینکه فردا توی جسم جدیدی با رنج بیشتری از خواب بلند بشم
نه
خودم رو نمیکشم چون الان توی این سن میفهمم ارزشش رو نداشت
خود عزیزم من رو ببخش.