+ : ممدجواد از اون لوطیهای ته کلاس بود که برعکس بقیه همتَل هاش آسمون جُل نبود. تو رسم ادب کار لقمان رو میکرد و تو احترام کار عزت الله خان پدر خدابیامرزش، از اخلاقش نگم که دست پرورده ننه اش بود، از بالا ننهاش میشد زیر قبا حاج شیخ احمد امام فقط تنها مشکلش که البته از دید من مشکل نیست این بود که کلا تو درسهاش کمیتش لنگ بود و هرکار میکرد نمیشد.
پیش ملاحسن هم بردن و براش دعا و دوا نوشت که یکی موقع خواب با دستمال ببنده دور سرش یکی دیگه هم تو آب بشوره و کاسه رو سر بکشه، این زبون بسته هم اینقدر آب کثافت خورد و شب دستمال به سرش بست که همون یه ذره خون هم که میرفت تو مخش دیگه راهش بسته شد.
عاقبت عزتالله خان با وساطت مادر خدابیامرزش شهین خانم با خودش برد در دکونش، فرش و قالی بفروشه. این بچه هم حساب کتاب درست درمونی نداشت اما امان از زبونش. یه زبون چرب و نرم خوبی داشت، نه اینکه بخواد تملق بیجا کنه ولی خوب بلد بود چی رو باید کجا و به کی بگه.
یه چند صباحی همونجا کار کرد و کم کم پا گرفت و از ور دل باباش پر کشید رفت کاسبی خودشو زد به سال نکشیده برگشت سرجاش دیگه خودت بهتر میدونی.
خلاصه یه روز اومد پیش من، گفت شما و بابام با هم خیلی جورید و رگ بابام دست شماست، وساطت کن که دختر کریم بنا رو میخوام، منو میگی، جا خوردم، گفتم پسرم اونا اصلا در شأن شما نیستن، خانواده هاتون به هم نمیخورن و خلاصه کلی یاسین در گوش خر خوندم آخرش هم برگشت گفت حالا شما یه صحبتی با بابام بکن
- : جدا شدن ؟
+ : نه اتفاقی، به حرف مردم نباشه، خیلی هم خوبن، ولی خب با مشکلات خودشون، باباش از در دکون به درش کرد، اونم رفت ور دست کریم بنایی میکنه.
- : ای بابا، خب اینجور که خیلی بده
+ : دیگه، چی بگم والا، باس به جا ته کلاس دو ردیف میومد جلوتر میشست حداقل.