با قدی متوسط و هیکلی که نشان از استخوان درشتیاش بود وارد مغازه شد. ابروان درهم گره کرده و پیشانی پر از چین و گونههای افتادهاش حاکی از میانسالی و تحمل سختی زیاد بود. بالاترین دکمه پیراهن چرک سفیدش باز بود و آستین هایش را یکبار رو به بالا تا زده بود.
+ : آقا سلام
- : سلام جانم، بفرمایید
+ : برای بچه کوچیک چی دارید ؟
- : شما چی مدنظر دارید، ما همه چیز داریم.
با بالا بردن شانههایش گویی از پاسخ دادن به سوال شانه خالی میکند
- : جسارتاً بچهتون چند سالشه قربان ؟
+ : سه چهار سال
(علاوه بر پاسخش که عدم قطعیت او در دانستن سن کودک را نشان میداد، این مهم در نحوه بیان کلمات و شمایل چهرهاش هویدا بود)
فروشنده چندین اسباب بازی را به او نشان میدهد و مرد با چهرهای متفکر و البته که ناشیانه گیجی خود را پنهان میدارد، نگاه میکند و منتظر به پایان رسیدن حرفهای فروشنده است.
+ : قیمتهاشون چنده ؟
مرد برایش اهمیتی ندارد که آن اسباب بازیها چگونه هستند و کودک قرار است چه بازی با آنها انجام دهد، گویی به او دستوری رسیده که باید برای کودک چیزی تهیه کند، همین. و بعد از اینکه قیمتها را دانست، تشکر کرد و از مغازه خارج شد. مردی که با کودکی خود غریبه بود (البته من فقط این را از روی چهرهاش حدس زدم)، نمیتوانست چیزی را بخرد که از دیدگاه او صرفه اقتصادی ندارد، دقیقا همان چیزی که در دنیای کودکان هیچ معنا و مفهومی ندارد و البته بسیار سخت است فروختن بخشی از دنیای کودکان به کسی که کودکی نکرده باشد.