آدم هر روز ممکن است یک کرور آدم ببیند، از انسان های گره گوری گرفته تا آن متمکن های از دماغ فیل افتاده ولی قرار نیست همهشان را بشناسی یا باهاشان حرف بزنی و بفهمی درون ذهنشان چه میگذرد، قرار نیست دوباره آنان را ببینی یا حتی اگر بر حسب اتفاق ببینی هم اصلا یادت نیست که آنان را دیده باشی، تصویری بوده که اکنون درون پستوهای ذهنت میان هزاران اطلاعات بلااستفاده گم شده است.
اما ناگهان ممکن است همای سعادت از بالای سرت گذر کند و اینبار کاملا اتفاقی برگردی و پشت سرت را نگاهی بیندازی یا کنارت را بادقت بیشتری ببینی و یا ناخودآگاه چشمهایت را تیز کنی تا چند قدم جلوتر را بهتر ببینی، ناگهان چشم هایت چیزی را ببیند که فورا به مغز دستور دهد آنچه که میبینی را درون پستو ها، لابهلای آن همه معلومات و مجهولات نبر، آن را ببر یک جای ویژه، نمیدانم کجا ولی دور از دسترس بقیه و خب لابد مغز هم بگوید ما اینجا جای خالی نداریم، آنچه دیده ای میرود پیش بقیه متاسفم چاره ای نداریم، و لابهلای اصرار دیده و انکار مغز با پا در میانی قلب این مشکل حل خواهد شد.
+ : اینجا خالی است، میتوانی آنچه را که دیده ای در اینجا نگه داری، دور از دسترس بقیه، یک جای کاملا امن، اگر بخواهی میتوانم تا ابد اینجا از او محافظت کنم، راستی مگر چه دیدی ؟
- : هیچ
+ : خب مگر چیست ؟
- : نه، نمیفهمی، فرق دارد
+ : اتفاقا تنها عضوی که فرق این چیزها را میفهمد من هستم
آنوقت است که میان هزار هزار آدمی که دیدهای و برایت مهم نبود اینبار میخواهی او را بشناسی، با او حرف بزنی، درون مغز و قلبش کنکاش کنی و بفهمی چه میگذرد، بفهمی چطور میخندد، کجای بدنش جای زخم دارد، میخواهی بفهمی در خلوتش چه میکند، چه آهنگی گوش میدهد، از چه غذایی خوشش میآید و خب خدا را چه دیدی شاید خواستی بفهمی تا آخر عمر زندگی با او چگونه است،
و خب شاید هم روزی برود لای همان هزار اطلاعات به درنخور که در میانش گم شود
نمیدانم
خدا را چه دیدی، یک اتفاقی خواهد افتاد دیگر...