الف_رض
الف_رض
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

یک نگاه از دور


کار همه روزه شهروز شده بود اینکه عصرها بیاد روی پشت بوم خونه‌شون ، دیگه از یه جایی به بعد نمی‌شد بی‌بهونه بره بالا ، مگه چند بار قرار بود آنتن تلویزیون خراب بشه یا لباس پهن کنه ؟

یه وقت گیر داد به آقاش که کفتر میخوام، ننه اش قاشق داغ کرد گذاشت پشت دستش که دیگه از این، گلاب به روتون ، گوها نخوره، همین مونده بود که نوه محسن خان دولابی کفتر بازی هم بکنه ولی خب این بچه خیره سر تر از این حرف‌ها بود و گوشش به هیچی بدهکار نبود، اینقدر نال زد و پوزش رو به زمین کشید که آخرش آقاش رفت چهارتا تخته چوب و صفحه فلزی قفس آورد و رفت رو پشت بوم و یه قفس کوچیک واسه چهارتا کفتر درست کرد و شهروز رو به آرزوش رسوند .

لازم نبود کاشف به عمل بیاد واسه رفتارهای عجیب غریب شهروز، آقاش همون اول فهمید جریان از چه قراره، از همون روزای اول که مشکوک شده بود به این بچه و یه روز که شهروز بالا پشت بوم بود الکی صداش زد که برو فلان نخود سیاه رو بخر و بعد رفت رو پشت بوم تا یه سر گوشی آب بده و دید که دختر احمد رو تخت حیاط نشسته با لباس قرمز آبی و روسری سفید و یه کتاب دروغکی هم دستش، دیگه ننه اش میخواست ماری کوری هم بزاد بازم صرف نداشت تو گرما روز وسط تابستون عوض استراحت بشینی درس بخونی، ولی خب آق منوچ از اون مشتی های اهل دل بود و گذاشت به حساب جوونی و پیش خودش گفت : حالا یه نگاهی هم از دور اینا به هم بکنن، خدا قهرش نمیاد.

پاییز که شد دیگه اوضاع بر وقف مراد نبود و دختر احمد نمیشد بیاد بیرون بشینه و درس بخونه، سردی هوا یه طرف، تاریک شدن زودش هم یه طرف ماجرا.

شهروز کفترا رو برد فروخت و دیگه خودش هم کمتر میرفت بالا پشت بوم .

یه روز که برف سنگین اومده بود، ننه اش صداش کرد که تلویزیون برفکی شده برو بالا برفش رو بتکون و یه سیخی بهش بزن، شهروزم اصلا دل و دماغ نداشت ولی خب پاشد رفت بالا که یکهو دید منیره و آبجیش هم اومدن تو حیاط دارن آدم برفی درست میکنن، متوجه شهروز هم نبودن، اونم از بالا نشست و نگاهشون کرد یعنی نگاهش کرد .

کلی که گذشت یکهو صدای ننه اش رشته پیوند ناگسستنی شون رو پاره کرد که کدوم گوری؟ خبرت افتادی پایین ؟ شهروز هم سریع رفت برف رو آنتن رو تکوند و داد زد که درست شد یا نه ؟

سال بعد یکم که هوا خوب شد شهروز دوباره بهونه گرفت که دلش واسه کفتر بازی تنگ شده و روز از نو روزی از نو.




دیروز ننه شهروز اومده بود خونه ما و داشت به مادرم میگفت که اون محل قدیم شون اصلا خوب نبود، شهروز افتاده بود به دور باطل و الواطی و کفتر بازی، خداروشکر از وقتی جا به جا شدیم دیگه فکر کفتر و پرنده و این جک جونور ها هم از سرش افتاده و حسابی چسبیده به درس و مشق.

داستانداستانکداستان نویسیعاشقانهنویسندگی
می‌نویسم که نوشته باشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید