سفری به اعماق درون و مرور خاطراتی از سفری از یاد رفته را در این دم پایانی آغازی می کنیم تا الی الابد در سرخوشی غوطه ور شویم به ساعت پنج صبح. یادواره هایی از سفری دور و دراز به شهر مشهد که تاریخی آکنده از سختی ها و رنج ها و شادی ها را در دل دارد. شهری زنده و مقدس که بهترین دوران کودکی و نوجوانی خویش را در آن سپری کردیم. همان دورانی که از فرط خوشحالی کودکانه، دَوَران می کرد سرِمان و می چرخیدیم به قدر گنبد فیروزه ای نیشابور. ای کاش قدر می دانستیم روزگارانی که به سادگی گذشتیم از آن تا به بزرگسالی برسیم. خویش را می کاویدیم تا به خویش دست یابیم در روزگاری غریب و دلنواز. و اکنون در کنار پنجره ی یک سوئیت اجاره ای نزدیک حرم سر نهاده ایم به شیشه ی سرد بخار گرفته و به تماشا نشسته ایم رفت و آمد ماشین ها، آمد و شد آدم ها، روشن و خاموش شدن چراغ ها و ... را. بوی شلغم و عطر اکالیپتوس از بخوردان به مشام می رسد. حسرتی بی پایان در ذهن و دل راه می یابد از از سر که ای کاش خشتی بودم در دیوار مدرسه ی غیاثیه. تنهایی خویش را به سان سرو خنده که گوش می دهد به نوای دوتارِ خلیل شیخ. دوتار با چنگ عثمان معنایی دوباره می یابد و جان به در می کند به هنگامه ای که آوای ش در هوای مه گرفته ی اتاقی که به اندازه ی یک مقبره ی فرعون توتانخامون گستره دارد. گویی اهرام و اجرام آسمانی همگی در این لامکان جمع آمده اند. جای خیامِ چهارپاره گو در کنارمان خالی ست تا اندکی سخن گوید از زمین و زمان و آسمان. ای کاش می بود خیام و از نو می گفت برایمان که اسرار ازل را نه تو می دانی و نه من، این حرف معما نه تو خوانی و نه من. او راست می گوید. من هیچ نمی دانم که چه گذشته است بر شهر مشهد ی که سالیان درازی را در آن زیست کرده ام. من نمی دانم چه شد که اینگونه شد. ولی نیک می دانم که خواهم دانست در آینده ای نه چندان دور که به چه صورت خویش را از خویش رها کنم، شاید در همین اتاق و در همین سوئیت اجاره ای نزدیک حرم. زیرا که خسته ام از روزگار غمبار و ملال آوری که بر می گذرد در تاریخ این تن. باشد تا در صبحی دیگر به در شویم از کالبدی که محصور گردانیده ما را در خویش. رهایی، آرزویی دیرین و شیذین است و به دنبالش می گردیم با فانوسی در دست، همی گرد شهر به سان مولانا که خسته بود از حمله ی مغول بر تار و پود ایرانشهر. پیش خواهد آمد آری. این یک وعده نیست. این یک اتفاق ممکن است و ولاغیر. آری، آری، ای را نیک می دانم. مولانا به سال 619 دست در دست بهاءولد راه سفری عمیق در پیش گرفت و من در این روز از قرن بیست و یک سفری دراز و بس پر مخاطره را آغاز نمودم تا از خویش به در آیم و کالبد خاکی را پسِ پشت گذارم. تا آن روز زیست می کنیم در این کره ی خاکی.