«ماهیچههای پاهایم بستهاند. لباسهایم خیسِ عرق شده است. از این بالا تهران در تمام وقار و آرامش پیداست. از این بالا تهران را به سختی باور میکنم. هر جور که فکر میکنم نمیتوانم آن شلوغی را به خود بقبولانم. آنهمه هیاهو و دردسر. صخرهی بزرگی را در کنارم پیدا میکنم و لب آن مینشینم. زیر پاهایم علفها را در حال تقلا مییابم. جوری در جهت باد خم میشوند که گویی میخواهند از زمین جدا شوند و با این نسیم دلنشین همسفر شوند. پایینتر از علفها، درختهای پارک جمشیدیه در کمال زیبایی به من نگاه میکنند. ساعت ۶ عصر است.»
لپتاپم را باز کردم تا این متن را در همان آرامش خاطر بنویسم. در همان لحظه یک قطره روی کیبورد چکید. به آسمان نگاه کردم. از پشتسرم ابرهای تیره به سمت شهر روانه بودند. فهمیدم که اکنون زمان نوشتن نیست. اصلاً چگونه کارم به این بالا رسید؟ اصلاً این بالا کجاست؟
بیایید از اول شروع کنیم. چهارشنبه صبح حدود ساعت ۶ پست اولم را در ویرگول نوشتم. در واقع باید میخوابیدم؛ چون صبح آنروز امتحان آزمایشگاه فیزیک ۲ داشتم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد. نشان به آن نشان که از ساعت ۳ نصفهشب که سحری را در خوابگاه گرفتم و خوردم، در رختخواب بودم. استرس داشتم. ولی بالاخره بعد از گذاشتن پست اول (ساعت ۶ صبح) تا ۸ صبح خوابیدم. ساعت ۸ و نیم به آزمایشگاه رسیدم. از بدبختیهای سر امتحان که بگذریم، ساعت ۱۱ بیرون آمدم. عباس هم با من امتحان داده بود و میخواست به خانهشان برگردد. گفتم میخواهم به پارک جمشیدیه بروم. او هم مسیرش از همان طرف بود. یادم آمد که باید به کلاس علومداده در IPM بروم. او مرا به مرکز IPM واحد فرمانیه برد. ساعت ۴ و نیم عصر کلاس تمام شد. Google Maps را که باز کردم دیدم خیلی به پارک جمشیدیه نزدیکم. با پای پیاده به راه افتادم و تا نیاوران را پیاده رفتم. خسته شده بودم. ماشین گرفتم و تا پارک رفتم. دمِ درِ پارک یک ردپای بزرگ به من خوشآمد میگفت. شروع به گشتوگذار و عکاسی در پارک کردم تا اینکه تصمیم گرفتم به ته پارک بروم.
از یک پیرمرد که داشت از کنارم رد میشد پرسیدم: «آقا ببخشید، این پارک تا کجا میره؟» سوالم را با سوال جواب داد: «کجا میخوای بری؟» بعد گفت:« تا ته پارک میره دیگه! تا سر اون کوه...» تشکر کردم و به راه افتادم. به کنارهی کوه که رسیدم، تصمیم گرفتم تا انتهای راهپله بروم. پلهها از کنار من تا سر کوه ادامه داشتند. از آن پایین هیچ شهودی از طول مسیر نداشتم. خواستم بالای کوه این متن را بنویسم. ساعت ۵ و نیم بود که از آن پایین به راه افتادم. در اواسط راه که بودم، آسمان را نظارهگر شدم. ابرهای پارهپاره در آسمان غلت میزدند. در جلوی من صدها پله با تمسخر به من نگاه میکردند و مرا کوچک میپنداشتند. احساس کردم مورچهام. اما وقتی به پایین نگاه کردم، توان واقعی خودم را دریافتم. اصن نمیدانستم اینقدر بالا آمده باشم! زیر پاهایم پلهها را دیدم که از روی خشوع در برابرم سر خم کرده بودند. آن پایین تهران را در تمام عظمت دیدم، تمام مردم آن را. اینکه بشر چنین سازههایی را به وجود آورده است مرا میترساند. اینکه تمام این شهر روزی زمینی سرسبز بوده و اکنون پر از دود و انواع آلودگیهاست مرا نگران میکرد. نگران از آینده.
تصمیم گرفتم تا میتوانم قدر این لحظات را بدانم. به راهم ادامه دادم تا به آن بالا رسیدم. آن بالا خواستم این داستان را بنویسم اما باران! و حال ادامهی ماجرا.
وقتی فهمیدم باید دوباره به خوابگاه برگردم، فکر آنهمه دود و ناآرامی مرا آزار میداد ولی از طرفی نمیتوانستم ریسک خیس شدن در این مکان و با این وسایل را به جان بخرم. حس بردهای را داشتم که برای اولین بار به درگاه شاه رفته و آن عظمت و شکوه را شاهد شده. حال باید دوباره به همان خانهی در خورِ بردگان بازگردد و هر شب خاطرهی آن روز را در خواب با خود مرور کند. با اکراه شروع به پایین آمدن کردم.
نمیدانستم چرا ولی پایین آمدن از پلهها برایم سختتر از بالا آمدن بود. وقتی به پایین رسیدم پاهایم از فرط فشار و درد به لرزه افتاده بودند. بالاخره به پایین کوه رسیدم و در دل شاخ و برگ آنهمه درخت خودم را گم کردم. روی نیمکتی کنار یک چنار بلند آرام گرفتم. ساعت ۶ و نیم بود. پس از کمی خستگی در کردن، دوباره به راه افتادم تا قبل از اذان به خوابگاه برسم.
از این ماجرا یک روز گذشت تا بالاخره وقت کردم این مطلب را بنویسم. اکنون در حیاط خوابگاه احمدیروشن روی نیمکت نشستهام و این متن را تایپ میکنم. پارک جمشیدیه یکی از زیباترین تجربههای من بود و به همین دلیل خواستم در مورد آن بنویسم.
راستی شاید خوب باشد در مورد خودم چیزی بگویم. من ۸ سال اول عمرم را در ماهان زندگی کردم. پس از آن برای تحصیل بهتر با خانوادهام به یزد آمدم. در سمپاد درس خواندم. المپیاد و کنکور و اکنون هم دانشگاه شریف. در این طول بیشتر از هر چیز به فیزیک فکر کردم و به آن عشق ورزیدم. اکنون یک موضوع جدید نظر مرا به خود جلب کرده. نوشتن و خواندن و دیدن و کشیدن. رمانها به کتابهای مورد علاقه و کتابخانههای بزرگ به اماکن مورد علاقهام اضافه شدهاند. امیدوارم بتوانم روزی کتاب خودم را بنویسم.