پسرک خسته بود. هم جسمش و هم روحش. دلش از بیراهه ها و بی هدفی ها و عقلش از فهمیدن این گج روی ها ولی بی اراده بودنش و تَنَش از انرژی هدر دادن های بیهوده، همگی خسته و نالان بودند. بریده بود ولی نا امید نشده بود. در پی راه بود ولی برای برداشتن گام اولیه پاهایش سنگین بود و اراده راه رفتن نداشت.
پسرک برای خاطرات گذشته دلتنگ بود ، حالش بدون پیروی دل و عقل در بی هدفی غوطه ور و در مواجهه با آینده بی تفاوت.
صبح یکی از همین روزهای خسته اتفاقی افتاد، گویی ضربه ای مهلک بر سرش زده باشند! یک نفر از او پرسید امروز روز اول ماه رجب است؟
پسرک تقویمش را مرور کرد، اول رجب سال 1443 هجری قمری.
ناگهان به خودش آمد. رجب، شعبان و رمضان!
قلبش از کار افتاده بود، از اینکه فصل مهمانی خدا رسیده و او هنوز در بیراهه ها بود به فکر فرو رفت.
و تفکر نعمتی ست که نجات بخش انسان است و او را با ضربات متعدد بیدار میکند و به راهش میکشاند.