ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

امروز غروب تا همین چند دقیقه‌ی پیش...

امروز غروب تا همین چند دقیقه‌ی پیش، مشغول تمیزکاری مغازه بودیم. قرار بود وامم جور بشه، وسایل نو بخریم و استارت کار، با اونها باشه ولی فعلا جور نشد. برای همون، تصمیم گرفتیم بیشتر از این درِ مغازه رو نبندیم. حالا ایشالا برنامه‌ای هم که برای یه افتتاحیه‌ی مختصر داشتیم، می‌مونه با همون وسایل و یکی دوتا تابلوی سَردرِ مغازه و... تصمیم خودم، این بود که همه‌چیز هماهنگ بشه و بعد ولی خب، همیشه هم که قرار نیست همه‌چیز مطابق برنامه و میل من پیش بره ها! البته ناگفته نماند یه مقدار هم کم‌کاری خودم، توی این دیرکرد، تأثیر داشت که حوصله‌ی خودخوری رو ندارم و یه آوانسِ کوچیکه به خودِ تازه‌کارم میدم و ازش خواهش می‌کنم که ادامه‌ی راه رو بهتر ادامه بده!


راستی مامانم هم با چند شب تاخیر، امشب کیک تولدم رو‌ خودش پخت و با یه بستنی فالوده و کلی خنده‌ی واقعی، با همراهیِ بابام، تقدیم حضورم کرد؛ یه شلوار مام‌استایلِ آبی هم بود که ازش خواش کردم بره رنگ زغال‌سنگی‌اش رو با یه سایز بزرگتر بگیره! خوشحالم که از نبودِ هیچکدوم از برادرام که می‌تونستن باشن، دلخور نشدم؛ به انتخابشون احترام گذاشتم و دوباره سی و سه سالگی رو به خودم تبریک گفتم!


یادداشت روزانهطوفان فکرینویسندگیداستانسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید