ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccamیه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۴ دقیقه·۱ روز پیش

باز باران با ترانه

گمان نمی‌کردم روزی برسد که شانه و قیچی‌ام را زمین بگذارم و به تماشای باران، در بالکن مغازه بایستم و تماشایش کنم.

هیچوقت فکرش را نمی‌کردم که دلم برایش تنگ شود. فکر می‌کردم همیشه هست. زمانش که برسد، می‌آید، می‌بارد و ما از دیدنش کِیف می‌کنیم. هیچوقت تا به این اندازه فکر نمی‌کردم که ممکن است هیچوقت نباشد. برای برگشتنش دست به دعا شده بودم. همین چند شب پیش بود که نامه‌ای خصوصی برایش نوشتم: « ...که دلم برایش تنگ شده است... »

هیچوقت فکر نمی‌کردم گره کارم به آن بالاها خورده باشد؛ که با دویدن و بیشتر بیدار بودن و دویدن و... حل می‌شود. آنجا که به تماشایش ایستاده بودم، ایمان پیدا کردم که مشکل باید از جایی دیگر حل شود.

پیرمردی را دیدم که زیپِ کاپشن زردش را تا بالا کشیده و از داخل پاساژِ کوچکی که چند قدم بالاتر از جایی که من ایستاده بودم، واقع است، می‌رود زیر سقف آسمان و باز برمی‌گردد داخل و این کار را چندین مرتبه تکرار می‌کند و از نگاهم که با نگاهش تلاقی کرد، یقینی ناگفتنی، فاصله‌ی بینمان را پر کرد که: « دلم می‌خواهد تا هستم، همینجا باشم! » دَرِش موج می‌زد. من را که دید، لبخندم را با کف دست‌هایی رو به بالا، جواب داد و سپس آن را به خودم برگرداند.

با دیدنش، به رنگِ غیرتم برخورد که و چرا من خیس نشوم! چند قدم جلوتر، رو به رودخانه‌ای خالی از آب که قبل‌تر اینطور نبود، می‌ایستم. دیواری تا کمرم، من را از پرنده‌ای که بر سقف اتاقک نگهبانی در آن‌طرف نشسته، جدا می‌کند. دارد می‌رقصد: رقصی به سَبکِ دُم‌جُنبانَک! قطرات باران، هنوز آن‌قدرها که باید، از ابرها، باردار نشده‌اند. لاغرند! با وجود یکی دو دقیقه‌ای که از حضورم در آن دنیای جدید می‌گذرد، هنوز آب از سَر و کولَم، جوی° باز نکرده؛ پلک‌هایم سبک‌تر از ا هستند که به انگشتان شست و اشاره‌ام احتیاج پیدا کرده باشند!

در بستر رودخانه، رود را صدا می‌زنم. با اینکه می‌دانم دورتر از آنست که صدایم را بشنود؛ به نخ‌های وارفته از کاموای رود، بسنده می‌کنم و واقعی° لبخند می‌زنم.

نگاهم می‌چرخد به سمت به راست‌، بالا، جایی که به خیابان و پیاده‌روی پر از آدم برمیخورد: پُلی‌ست با دو پیاده روی باریک. ذوق را در بچه‌ای که در بغل مادرش، از نرده‌های رو به رودخانه، تقریبا آویزان است، می‌دزدم. البته اگر در گفتن گِ لبخند، اغراق نکرده باشم چون عینک را در مغازه جا گذاشته‌ام. زنی جوان که یک دستش ( ظاهراً برای حفظ تعادل ) در دست شوهرش است و با دیگری، آسمان را با لنزِ دوربینِ گوشی‌اش نشانه رفته، توجهم را جلب می‌کند ولی به تعجبم نمی‌اندازد چراکه خودم با یک بلوزِ نیم‌آستین، هفت هشت دقیقه‌ای هست که آنجا مَسخ شده‌ام. باز می‌خندم و برایش دعا می‌کنم که پایش پیچ نخورد تا بتواند ویدیوش را به موقع ( در هرجا که دوست دارد ) آپلود کند.

لبخندِ واقعی‌ام، اکنون بوی جسارت گرفته گمانم یعنی از کسی خجالت نکش و با این بارانِ هزارمعنا، تا می‌توانی عشق کن. غرور را درش احساس می‌کنم. مطمئنم آینه‌ی قَدیِ داخل مغازه هم آنرا تایید می‌کند. حتی آن‌یکی که هفته‌ای می‌شود که تمیز نشده! دلم یک لیوان دمنوش می‌خواهد! گمانم زیره و نبات دَم کرده‌ام شاید هم کاکوتی و چاییِ چندمیوه... مهم داغ بودنش است که هست. خداحافظی‌نکرده، با بدنی که تقریبا خیس است، « بیرون » را به مقصد داخل مغازه ترک می‌کنم! قدم‌هایم° وزن دارند، نگاهم° لبخند و در دلم° ترانه‌ای زمزمه می‌شود که مغزم به کمکم می‌آید: « وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد... انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا میاد... » در لیست موسیقی‌ِ گوشی‌ام به دنبالش می‌گردم. نگاهم بعد از اینکه ( مانند لنز دوربین آن زن جوان ) آسمان را چک کرد، فلاسک را از طبقه‌ی پایینِ حالت‌دهنده‌ها، که جای کتاب و چایی و خوراکی‌های من است، پیدا می‌کند؛ ترانه‌ی موردنظر را هم.

گوشی را برروی نیمکت چوبی می‌گذارم. لیوان را با دستِ خالی‌ام برمی‌دارم و درب فلاسک را با طُمانینه باز می‌کنم و لیوانِ کاغذی را ته‌مانده‌ی قهوه، هنوز داخلش هست، تا کمتر از نصف، سنگین می‌کنم. بلوتوث را به اسپیکر° وصل می‌کنم و قبل از اینکه گزینه‌ی پخش را بزنم، باز باران را تایید می‌کنم و با کُنجِ لَبی که بالا داده‌ام، کاری که باید را، می‌کنم و به دیوارِ سرامیکی و ولرمِ پشتم تکیه می‌دهم. نفسی عمیق به هوای بسته‌ی داخل، اضافه می‌کنم و برای لحظه‌ای، به خواب، اعتماد میکنم.

دلنوشتهنویسندگیداستان
۴
۲
ali.heccam
ali.heccam
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید