یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
برداشتِ چند-لحظهایِ من!
تقریباً شصت سال را داشت. با چادری مشکی که با یک کِش از سرش آویزان بود. آثار گرد و خاک، برروی آن واضح بود؛ معلوم بود قبل از آن هم، برای نفس تازه کردن، زیاد اینور و آنور توقف کرده و باسن بر زمین گذاشته. در همین دیدارِ گذریِ چند-لحظهای، خطهای چروک صورتش به سادگی خودنمایی میکرد: مانند دیدنِ برگریزان در قلب پاییز! تارهای موی سفیدی که ردپای حَنا، طرحی جوگندمی بر آن زده بود و از زیر شال گلدارِ بنفشاش، از شقیقه برروی صورت آویزان شده بود.
نشسته برروی یک سکوی سیمانی که نمیدانم قبلا از آن چه استفادهای میشده، در حاشیهی پیادهرویی شلوغ، در مرکز شهر، در ساعتی پر رفت و آمد، روبروی زنی که کمرش به نسبت از او صافتر بود، با دستی خَم شده به جلو، مشغول صحبت بود. موضوع صحبت چه بود را نمیدانم؛ زبانشان برایم غریبه بود. در دستش، دستهای پول ( که بیشتر به هزار تومانی و دوهزار تومانی میخورد ) مرتب برروی هم قرار گرفته بودند و انگشت شصتش، آنها را مهار کرده بود.
در نگاه اول، گمان کردم گداست! از آنهایی که سن و سالشان از کار کردن برروی زمینهای کشاورزی و دامداری گذشته و راهشان را به سمت شهر کج کرده و آمدهاند تا اوقات فراغتی را که بیکار در میدانِ خاکیِ روستا یا جلوی درِ خانهها به غیبت بپردازند، پولی به جیب بزنند؛ در کنار آن هم آب و هوایی عوض کنند و آدمهای جدیدی ببیند. بهرحال روستا کوچک است و با آن سن و سالی که ازشان گذشته، همه برایشان تکراری شدهاند، چه چیزی از تماشای شهریهای خوشظاهر جذابتر؟
دست در جیب عقب شلوارم کردم. گوشی را بیرون آورده و ترانهای که در گوشم پخش میشد ( و رو به اتمام بود ) را عوض کردم. لابلای این ماجراها، سرم را هم بالا میآوردم که به دَری، دیواری، جایی نخورم. باید ساعت نه صبح در مغازه حاضر میبودم و چند دقیقهای دیر کرده بودم. هنوز چهار، پنج دقیقهی دیگر تا آنجا راه داشتم. نور، خنکیِ هوا، موسیقی، آدمهای اولِ صبح، همگی آنقدر دلخواه بودند که دلم نمیآمد سرعت قدمهایم را زیاد کنم! کار، همیشه هست اما از این دست لحظهها کم پا میدهند!
در گیرودارِ این افکار، هنوز گوشهای از ذهنم به این مقوله مشغول بود که آیا او واقعا یکی از همان مدل گداهاییست که حدس میزدم یا پیرزنیست که همراه با یکی از همسایههایش، برای دکتر به شهر آمدهاند و اکنون کارشان تمام شده و منتظرند تا تاکسی بیاید و آنها را با خود ببرد و یا... نمیدانم در آن لحظه جوابی برای آن پیدا کردم یا نه اما این را خوب به خاطر دارم که برگشتم و با نگاهی که کنایه از آن میبارید، برای بارِ چندم براندازش کردم و ته دلم گفتم: « چه میشه مگه؟ تو که ظاهرت به گداها میخوره، کسی هم نمیشناست، همونطور که داری نفس تازه میکنی، یه چیزی هم کاسب شو! والا! ما که برجی فلانقدر اجاره میدیم و اینهمه گرونی، هزار تومن کاسب نیستیم؛ تو بخور، نوشجونت! »
مطلبی دیگر از این نویسنده
مانکن (۱)
مطلبی دیگر در همین موضوع
چرا باید بنویسیم؟
بر اساس علایق شما
قلب گرفتگی