دِلی

چطور می‌شود؟

یک روح را در دو جسم، نصف-نصف کرده‌اند! یکی اینجور و یکی جورِ دیگر!

یکی احساسی و دیگری نه، جدی‌-طور!

یکی را دوست دارم در آغوش بکشم و ماچ و بوسه، بارِ لُپ‌هایش کنم و دیگری را جرات نمی‌کنم نزدیکش شوم‌ و مجبورم که فاصله را در رابطه‌مان حفظ کنم!

یکی را برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کنم! خودم است اصلا؛ خودم‌ست در کالبدی دیگر است!

سَرشَبی، آن‌یکی که جدی‌تر است آمد و با هم گفتیم و خندیدیم و آخرشب، بخاطرش حدود یک ساعت بیشتر، چراغِ مغازه را روشن گذاشتیم؛ منظورم آن جانِ جانان است! هرچند از حق نگذریم، جدیدا به این نتیجه رسیده‌ام که آن‌یکی که جدی‌تر است هم تو-دِلی است و می‌شود به اصطلاح، سَر شوخی را باهِش باز کرد اما چه کنم که این دومی، یک جور دیگر دلم را برده است!

آخرشب آمده بود و از دغدغه‌های زندگیِ مشترکی که تازه در آن وارد شده بود صحبت می‌کرد و من خلاف همیشه که در همه‌چیز صاحب سبک هستم، تصمیم گرفتم درِ دهانم را گِل بگیرم و انرژیِ حاصل از این کار را به نگاهم ببخشم تا تماماً در این هشتمین عجایب، غرق شود! ای بالایی! برنامه‌ی امشبت با منِ خیال‌باف چه بود که...