همهمان دوستداشتنی هستیم منتها گاهی معیار دوستداشتنمان رو محدود به تعدادی که با سلیقهی افکارمان جورَند کردهایم؛ حال آنکه دوست داشتن، ارتباطی با سینه به بالا را ندارد!
قهوه، بهانه بود؛ باید از خانه بیرون میزدم. حال که بعد از تقریباً دو ساعت، به اتاقم برگشتم، میبینم که اتاقِ ساعتِ نهِ شَبم، چقدر با ساعت هفت و نیم فرق دارد؛ درواقع قابل تحمل است. باید دوستانم را در بیرون از خانه میدیدم. باید کمی مینوشتم. باید کمی موسیقیای با سلیقهای متفاوت میشنیدم و باید هوای تازه با نمِ باران نفس میکشیدم. البته برنامهام موقتا ماندن در خانه است؛ احتمالا بعد از یک مقدار مطالعه و مقداری دیگر نوشتن و شامی، چیزی، خودم را به پارک ملت معرفی کنم. صداهایی در آن تَهتَههای خیالم میشنوم که بوی سنگفرشهای آنجا را میدهد... ببینم چه میشود!