یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
سنگهایش را حَق کرد

یک جایی ( زمانی ) نشست، با خودش سنگهایش را حَق کرد: احمد، فابریکترین رفیقش رفته بود. زنش، سرِ زا مرده بود. به این علت که کسی نبود او را به بیمارستان برساند. به علت چرخیدن نوزاد در رحم. پسرش، او را پدرِ خود نمیدانست. صاحبکارش، برای بار سوم، تذکرِ کتبی و لفظیِ خود را به او داده و درنهایت با یک تیپا، او را از کارگاه تراشکاری بیرون انداخته بود. به جز یک فندک و هشت سیگارِ فروردین و زیر-سیگاریِ چینیاش و نیم کیلو پوکهی سیگار، چیزی برای فروش در خانه باقی نگذاشته بود. باسنِ کار کردن را نداشت و بدهی روی بدهی، دیگر رویِ رفتن به نانوایی، برای گرفتنِ حتی یک نان خشک و خالی را نداشت. ریشهایش شپش زده و موهایش از فرط کثیفی، گلوله به گلوله ریخته بودند. صاحبخانه آخرین اجاره را هم از پولِ پیشِ خانه کسر کرده و برای ماه بعد ( که یک روز و نصفی به پایان آن مانده بود ) باید به دنبال یک چهاردیواری برای جای خواب میگشت. زمستان پشت در بود و تپهی زبالهها در آشپزخانه...
سرش را بالا گرفت. از پنجره به شاخههای خالی از برگِ درختِ سپیدارِ جلوی خانهاش چشم دوخت. گربهای پای آن، داشت بچهاش را لیس میزد. دستی از جایی آمد و او را چِلاند و قطرهای اشک، گوشهی چشمانش حلقه زد. پوکهی سیگارش را در لبهی سنگیِ پنجره مچاله کرد. برگشت و نگاهی به قاب عکسِ دونفرهای که مال روزهایی خوش بود، انداخت. به سمتش قدم برداشت و دستی برروی آن کشید. به عرضِ چهار انگشت، تصویرِ زیر آن، از گردوخاک جدا شد. قابِ ده در پانزده سانتیمتریِ چوبی را به دیوار کوبید و عکس را از لابلای خرده-شیشهها بیرون کشید و در جیب عقب شلوارش فرو کرد. چشمانش را بست و در همان حال به سمت درِ خروجی به راه افتاد. دستگیره را که به داخل میکشید، اشعههای نارنجیِ خورشید، جای خالی او را در کفِ هال پر کرد. لبخندی زد و آبِ دماغش را با پشت دستش پاک کرد و در راهروی غرق-شده در گرگ و میش حل شد.
مطلبی دیگر از این نویسنده
یادداشت روزانه: هفتِ هفتِ چهارصد
مطلبی دیگر در همین موضوع
آل زدگی
بر اساس علایق شما
زنی که از مرز روزمرگیها عبور میکند