ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

شدیدا هوس بستنی کردم...

شدیدا هوس بستنی کردم. هندونه هم همینطور. دلم برای شام، سوپ نمی‌خواد؛ هرچی... فقط سوپ نباشه. زلزله رو‌ دوسدارم. امشب کمکم کرد یخورده تنها باشم. هرچند شام سوپه و توی سردخونه‌ی یخچال، بستنی نیست. بهونه می‌گیرم. می‌فهمم این رو. چند قدم قبل‌تر از خونه، سر کوچه بود که رسماً اقرار کردم: یعنی بعد از این‌همه بالا و پایین شدن، کمری که به زور صاف میشه، چشمایی که کارشون با مالیدن راه نمیفته... سهمم چند دقیقه بغل و بوس و هم‌قدمی و... نیست؟ دیگه زیاد پیش میاد که جوابی برای چشمایی که بی‌بهونه خیس میشن نداشته باشم. وزنه‌ای که همیشه گردنم آویزیونه و مدت‌های طولانیِ من رو با موزاییک‌ها و سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو گره زده. سَری که مثل آونگ، تکون می‌خوره و می‌دونه معلوم نیست تا کی قراره اخم‌های گره‌خورده‌ام رو تحمل کنه... یه چیزی ته قلبم سنگینی می‌کنه؛ با وجود اینکه خودم رو برای شنیدن هر راه‌حلی آماده کردم: دکتر، روانشناس، روانپزشک و... اما... گیجم و منتظر جوابم... بد... صورتم خیسه... و معده‌ام خالی و با گل‌ها دوستم و همچنین با نوشتن و کتاب و فیلم و قدم زدن و... جریان دارم... امید دارم اما اوضاع بدجوری عجیب و غریبه. اینها رو از چروک پیشونیم، از مخاطبام که همه مَردن، از پاییزی که همه‌جوره زیباست و حواسش بهم هست اما... طی کردن مسیر تا ایستگاهی که لازمش داری و نفس تازه کردن و آماده شدن برای ایستگاه بعدی، سخته و تنهایی سخت‌تر ولی... گله‌ای نیست ها ولی... زیبا هست ها ولی... نمی‌دونم . . .

دلنوشتهسید علی نصرآبادینویسندگیطوفان فکریادبیات
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید