شدیدا هوس بستنی کردم. هندونه هم همینطور. دلم برای شام، سوپ نمیخواد؛ هرچی... فقط سوپ نباشه. زلزله رو دوسدارم. امشب کمکم کرد یخورده تنها باشم. هرچند شام سوپه و توی سردخونهی یخچال، بستنی نیست. بهونه میگیرم. میفهمم این رو. چند قدم قبلتر از خونه، سر کوچه بود که رسماً اقرار کردم: یعنی بعد از اینهمه بالا و پایین شدن، کمری که به زور صاف میشه، چشمایی که کارشون با مالیدن راه نمیفته... سهمم چند دقیقه بغل و بوس و همقدمی و... نیست؟ دیگه زیاد پیش میاد که جوابی برای چشمایی که بیبهونه خیس میشن نداشته باشم. وزنهای که همیشه گردنم آویزیونه و مدتهای طولانیِ من رو با موزاییکها و سنگفرشهای پیادهرو گره زده. سَری که مثل آونگ، تکون میخوره و میدونه معلوم نیست تا کی قراره اخمهای گرهخوردهام رو تحمل کنه... یه چیزی ته قلبم سنگینی میکنه؛ با وجود اینکه خودم رو برای شنیدن هر راهحلی آماده کردم: دکتر، روانشناس، روانپزشک و... اما... گیجم و منتظر جوابم... بد... صورتم خیسه... و معدهام خالی و با گلها دوستم و همچنین با نوشتن و کتاب و فیلم و قدم زدن و... جریان دارم... امید دارم اما اوضاع بدجوری عجیب و غریبه. اینها رو از چروک پیشونیم، از مخاطبام که همه مَردن، از پاییزی که همهجوره زیباست و حواسش بهم هست اما... طی کردن مسیر تا ایستگاهی که لازمش داری و نفس تازه کردن و آماده شدن برای ایستگاه بعدی، سخته و تنهایی سختتر ولی... گلهای نیست ها ولی... زیبا هست ها ولی... نمیدونم . . .