یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
قلبش زیر انبوهِ موها گم شد

امین مشغول اصلاح بود و او پشتسر مشتری، روبهروی آینه، با دستهایی که گاه داخل جیبِ هودیاش بود و گاه ضربدری، از مچ، همدیگر را گرفته بودند، درحال تماشای نحوهی اصلاح کردنِ امین بود. هنوز به قدری آموزش ندیده بود که خود به تنهایی اصلاح بزند؛ حداقل امین که صاحب مغازه بود، آنقدر به مهارتِ او اعتماد نداشت! گاه مشتریهایی که روستایی بودند و یا اصلاحِ سختی نداشتند و یا در حد خطگیریِ دورِ مو و حالت بودند را به او میسپرد اما اکثر اوقات همین حد. بسیار نیز پیش آمده بود که تمیزکاریهای نَرمه-موهای روی سر و گردن مشتری بعد از اصلاح را به او واگذار میکرد؛ بدتر از آن، جارو زدن با سیبیلهای قِیطانیاش!
اینها در تمام شغلهایی که به اصطلاح فنی هستند و کَسَبه به آن میگویند « کارِ دست » ، به « خاکِ مغازه را خوردن » معروفند و لازمهی « اوستا-کار » شدن هستند اما او زیاده از حدِ متعارفِ یک شاگرد، خاک خورده بود؛ گلویش دیگر گنجایش بیشتر از آن را نداشت! ذهنش در مقابله با قلبش که صحنههای زیبای صاحبِ شغل شدن را در ناامیدیها برایش تداعی میکرد و در تلاش در تحریک او برای ادامه دادن بود، بسیار اذیتش میکرد. از سیسال، چند ماه نیز فراتر رفته بود و « دیر شدن » در کَمینش نشسته بود و قلبش این را میدید و همین باعث میشد تا گاهی درمقابل سرزنشهای معقولِ ذهن، سرِ تعظیم فرود آورد!
امین مانند همیشه، از تشخیص مدل مو، تا ادامهی اصلاح، قدم به قدم آن را پیش میبرد و او از چشم کسانی که از بیرون مغازه او را میدیدند و مشتریهایی که وارد مغازه میشدند و شاهد این صحنه بودند، بعلاوهی مشتریِ زیرِ اصلاح، یک شاگرد بود و او اینها را در ذهن و نگاه و برخوردِ آنها میخواند؛ حتی اگر استثنائاً یکی از آنها او را نمیشناخت و به چشمِ یک شاگرد به او نگاه نمیکرد و منظورِ نگاهش ضعیف بودن و یا زخم زبان زدن به او نمیبود؛ زیرا او قبل از هر شخصِ ثالثی، قربانیِ محاکمهها و قضاوتهای ذهنِ سختگیر و قدرتمندش شده بود! مدتها بود که اوضاع همینطور بود و او در تلاش برای ایستادگی، امیدوار نگاه داشتن خود با حمایتهای قلبش، شبیه به لذت بردنِ یک شاعرِ لخت از نسیمِ عصرگاهیِ پاییزی، میخندید اما سلول به سلول بدنش درحال لرزیدن و متلاشی شدن بود!
داشت دوستهایی را که مدتها بود همدیگر را میشناختند و از کم و کاستیهایی که او در زندگیاش کرده آگاه بودند و بااینحال در عوض سرزنش، بهش راهکار میدادند و گوششان سنگِ صبورِ گِلایِگیهایش و از زبانشان، امید میبارید. حضور آنها برایش حیاتی بود و بسیار هم کمکش میکرد ولی آنها که همیشه پیشش نبودند تا در شرایط سخت روحی، انگشتانش را گرم فشار دهند؛ درنهایت او خودش بود که میبایست کارِ اصلی را میکرد!
اصلاحِ یک مشتری تمام شده و کارِ آنیکی که زیر اصلاح بود نیز رو به اتمام بود. کفِ سرامیکیِ سفیدرنگِ مغازه را انبوهی از موهای ریز و درشتِ سیاه و سفید و بور، فرش کرده بود. خسته از ضربات ذهنش، نگاهش را از اصلاح دزدید و به زمین دوخت. دستهای مو را با نوک صندلش به زیر صندلی هُل داد. یک نیمدایره برروی زمین ترسیم شد. ترانهای آشنا از اسپیکر پخش میشد؛ بخشی از حواسش آنجا بود. بخشی بیرون و بخشی جای امین و مشتری و شعلهی بخاریای که پشتسرش میسوخت و بخشی که نمیدانست تحت اختیار ذهنش است یا قلبش، به نیمدایره خیره شده بود. تا اینکه تصویری در برابر پردهی چشمانش نقش بست: قلبی که با اضافه کردن یک نیمدایرهی دیگر به نیمدایرهی قبلی، برروی زمین جان میگرفت. بعد از گذشت چند لحظه، قلبش بر او مسلط شده و ذهنش مغازه را ترک کرد و قلبی که به اندازهی یک سرامیکِ سی در سی سانتیمتری بود، درمقابل نگاهش شروع به تپیدن کرد. قلبی که تنها او قادر به دیدنش بود. غرق در دنیای خود، امین دست از کار کشید و برای تعویض ابزار کارش، به سمت میز کار برگشت و ناخواسته پا برروی قلب او گذاشت و آنجا بود که قلبش زیر انبوه موها گم شد.
مطلبی دیگر از این نویسنده
روزنوشت_بیست و نه آبان چهارصد
مطلبی دیگر در همین موضوع
لیلا لیلی نیست!
بر اساس علایق شما
روز آزادی