ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

محمد می‌گفت که...




کم کم دارم از آدما دور میشم. تصویری که از مسیرِ مورد نظرم دارم رو تو ذهنم مجسم میکنم. خیابونا و کوچه‌هایی که باید ازشون بگذرم. مقصدِ خاصی مد نظرم نیست؛ نیتم از این پیاده‌روی، فقط این بود که برای مدتی، تنها باشم و طبق معمول، این برنامه رو با موزیک به انجام برسونم...
محمد می‌گفت اطلاعات عمومیش بالاست. می‌گفت سگ‌ها از اینکه روی سرشون دست بکشی، خوششون نمیاد اما چون می‌بینن که صاحبشون از این حرکت لذت می‌بره، جوری وانمود میکنن که انگاری بهترین تفریحه ممکنه. می‌گفت خیلی‌ها این رو نمیدونن اما اون می‌دونست. اینم می‌دونست برای اونایی که پوستِ دستشون ترک می‌خوره و اذیتشون می‌کنه، سیب‌زمینی آتیشی، بهترین راه حله! تازه اینم می‌دونست که پنی‌سیلین رو چطوری میشه درست کرد؛ اولش فکر کردم منم میدونم و درحالی که هنوز در ابتدای توضیح بود، داشتم یه چیزایی رو تو ذهنم مرور میکردم که اون نبود!
از خیلی چیزا حرف زدیم؛ میکائیل هم بود. در حالی که سرش گرمه کاره خودش بود، یه جاهایی هم ابرازِ وجود می‌کرد...
می‌گفتم. از خیلی چیزا حرف زدیم. گرونی و مردمی که تو این شهرِ به این کوچیکی، چقد به پَر و پای هم می‌پیچن. محمد از دلیلی که باعث شد مثل من موهاش رو کوتاه کنه گفت که من در همین حین، یادِ موهای خودم افتادم و دلم براش تنگ شد، زیرلبی به حرفاش می‌خندیدم؛ هم به نحوه‌ی بیانش که به این استند آپ کمدی‌ها شباهت داشت و دیگری، مسئله‌ی ابرازِ نظر توسطه مردم که... بگذریم...
‏هوا چقد سرد شده! منم که یه بافتِ بدون دکمه تنمه! نه که دکمه‌هاش افتاده باشن ها، نه، خوشگل بود، پوشیدمش! البته من همچین هم سرمایی نیستم! « گرمایی نیستم » درسته؟ بیخیال بابا. کسی چه اهمیتی میده, هوم...
کافه هم که بسته‌اس. حالا من گفتم میخوام از آدما دور بشم، دیگه نگفتم که... عه! این که کِرکِره‌اش داره میره بالا! چراغ‌هاش هم روشنه. حتما دارن داخل تمیزکاری می‌کنن...
هه... من چقد از این سوپری خرید می‌کردم. هنوزم با وجود اینکه این‌همه سال از اون موقع که تو این کافه پایینی کار می‌کردم میگذره، ولی هنوزم می‌شناسه منو! نگاهش تابلوعه...
اون چیه؟ سگه که اینجوری دور خودش پیچیده؟ چه بزرگم هست! حمله نکنه یهویی! ایجونم! نگاش کن، چه خوشگلم هست! الهی من قربونه اون نگاه معصومت برم! ایجان! ببین چجوری داره نگاه می‌کنه؟ بیدارم هست. سگ‌ها همیشه بیدارن! حتما کلی هم گرسنه‌اشه! آخی...
تقریبا یک سوم راه رو اومدم. نه بابا! یک سوم چیه! اقلا نصفه راه رو اومدی. آره خب. اگه بخوایم از جایی که شروع به پیاده‌روی کردم حساب کنم، همون هم میشه. جلوی قهوه فروشی بود دیگه...
احسان و محمد، رفتن تا جایی، من ولی باهاشون نرفتم. دوسنداشتم تو جمعشون باشم. حالا نه اینکه من از اونا یا اونا از من بدشون بیاد ها، نه. نمی‌دونم چیشد. شاید یه عادته قدیمیه « تنها-گزینی » بود که باعث شد باهاشون خداحافظی کنم. گوشی‌های هندزفریم رو تو گوشم فرو کنم و...
از پله‌ها بالا برم یا سطحِ شیب‌دار؟ سطحِ شیب‌دار! اوکی. نمی‌خوام قدم‌هام تا بخورن و تو روالِ راه رفتنم، تغییری ایجاد بشه. صبر کن، اینجوری: چشام رو می‌بندم و... آره، همینجوری، آهسته آهسته جلو میرم و... حالا بازشون میکنم! دیدی؟ همین. فقط یخورده به شیبِ کمر و زانوهام اضافه شد، همین...
کم کم باید با نور هم خداحافظی کنم. با آخرین تیکه‌های آسفالت هم همینطور. نونوایی چقد شلوغه! یه زمانی اینجا چه پاتوقِ پیاده‌روی‌های من بود... هی... چیشد دیگه مسیرم به این طرفا نخورد؟ تنهاییم پر شده بود یا چی! نمی‌دونم. باید با خاک سلام کنم. کفشام ولی مناسبه این کار نیست ها! همین یه جفت رو هم بیشتر نداری ها! بیخیال. کی کفش براش مهمه؟ بزار ببینم! چه عوض شدی یهو! تو، کِی نظافته شخصی و تیپ و این جور چیزها برات مهم بود؟ نکنه اینها از همون عوارضِ تغییره؟ همون که بهت اجازه نمی‌داد اینورا آفتابی بشی! ولی... یخورده ترسناک هم هست آخه! سگ و... آخه این دوروبرها کارگاه بلوکه-زنی و دامداری و..‌. از اینجور چیزا هست، سگ‌هاشون هم به غریبه حمله میکنن! اگه یه دونه‌اشون حمله کنه سمتم چی! یادت نمیاد قبلاها رو! همون قدیم‌ندیما که اینورا میومدی کوهنوردی و پیاده‌روی، سگ‌ها میخواستن بهت حمله کنن! اونموقع‌ها روز بود که میومدی و هم دل-گنده بودی؛ با اینحال، بازم میترسیدی یخورده، نه که الان... آقا‌-سوسوله شدی و... هه! کی فکرشو میکرد که تو یه روزی حتی برای چند ساعت، تبدیل به یه آدمه محفوظ به حیا بشی و انقدر اهلِ رعایته حالِ اطرافیانت بشی و... حالا چرا دستت رو اینجوری جلوی دهنت گرفتی؟ نکنه مثل این فیلم‌ها، از علائمِ ترسه؟ آره! هی... البته، هی نه، واقعا ترسناکه! این موزیکم که داره بوم بوم تو سرم میکوبه، تعادلم رو بهم زده! میخوای برگردی خیابون، ها! چیزی تا خیابون، راه نمونده ها! میخوای یه تغییره کوچولو تو مسیرت ایجاد کن و... نه! خب پس برو که رفتیم. آخ! هر لحظه میترسم یه سگه وحشی، از پشت سر بهم حمله کنه و پاچه‌ی شلوارمو جِرواجِر کنه! عجب هیجانی! چه حالی میده این پیاده‌روی! خیلی وقت بود همچین خَر-بازی‌هایی رو تجربه نکرده بودم. از اونایی که به هرکس پیشنهاد بدی، بگه برو گمشو بابا! هی..‌ کاش یکی هم-فازِ خودم پیدا می‌شد و... ترجیحاً یه دلبر! ماه رو ببین، اون بالا، لابلای ابرها، چه ناز و قَمزه‌ای میاد! تو یه سطحه سیقلیِ تیره، با پس-زمینه‌ی نورِ مهتاب و خودِ صاحبِ مهتاب و چندتا ستاره هم دوروبرش! ایول! نه، واقعا اینجا، همونجاییِ که باید می‌بودم. خدایا خودت امنیته جانیِ مارا حفظ بفرما، الهی آمین....




















داستان کوتاهداستانرئالیسمنویسندگی خلاقجریان سیال ذهن
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید