ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۴ دقیقه·۲۱ ساعت پیش

مشق امروز دورهمی‌مون ۱۹ دی ☃️

سلام به همه دوستان❤️این متن رو از یکی از داستان کوتاه های صادق چوبک انتخاب کردم برای این هفته ادامه بدینش🙏🌸"مردم دزد را وقتی که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز میکرد گرفتند. قالپاق اولی را زیر بغلش قایم کرده بود و داشت با پیچ گوشتی کند و کو میکرد که قالپاق دومی را هم بکند که تو سری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد تو پهلویش که فوری تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چند تا اُوقِ خشکه زد و تو خودش شاشید...."


« پاشو خاک برسر! »

بوی ادرار، سیاهی را غلیظ‌تر کرده بود. پلک‌هایش می‌لرزید. آرنج‌ها را به هم چسبانده و شبیه به بوکسوری که کُنج رینگ، گیر افتاده باشد، جلوی صورتش گرفته بود.

« مگه با تو نیستم بی‌غیرت! پاشو. »

چرخشی به خود داد و از شانه‌‌ی چپ، به پشت چرخید و داشت می‌رفت که کش و‌ قوسی به کمرش بدهد. قالپاقِ باز شده را دید که چند متر آنطرف‌تر، کنار دیوار افتاده. کمی به خود جرأت داد تا پِیِ صاحب صدا برود. سوت ممتدی که فضای مغزش را اشغال کرده بود، هوشیاری را ازش گرفته بود. حافظه‌اش را ورق می‌زد و به دنبال تصویری که به صدا بخورد، گشت؛ چیزِ بدردبخوری پیدا نکرد؛ همه‌اش ترس بود که دستی آمد و یقه‌اش را محکم چسبید و با یک حرکت، از زمین جدایش کرد. هیچوقت صدای قلبش را آن‌قدر واضح نشنیده بود.

« تُف توی ذاتت! نمک‌به‌حروم! این بود جواب اون همه محبت. مه‌لقا، تو رو مثل پسر خودش میدونست. اونوقت... »

پشتش، سردیِ دیوارِ سنگی را حس کرد. چِک... چِک... قطره‌های ادرار بود که دمپایی‌هایش را پر می‌کرد. تنها یک فکر از سرش می‌گذاشت: فرار. شبیه به ماهیِ صید‌شده، دِل‌د‍ِل می‌زد. سوزشِ پهلویش را از یاد برده بود. تصویر ( صاحب صدا ) روشن شده بود: شوهرعمه‌اش.

آهسته سُر خورد و روی پای خودش ایستاد. ترکش تیرهای نفس‌های شوهرعمه، به گلویش اصابت نمی‌کرد.

« حقت بود می‌ذاشتم زیر همون پل بپوسی، بیخود به حرف مه‌لقا گوش دادم. دِ زر بزن دیگه عوضی! »

لباس‌هایش، همان‌هایی بودند که بازپروری، برای تک تک مددجوها در نظر می‌گیرد. یک شلوار خانگی گشاد و یک جفت دمپایی و سوییشرتی گَله گشاد که زیپش خراب بود. کچل و سیبیلی که تازه سبز شده بود.

« خبرش رو به گوشم رسوندن. همون روز که به بهونه‌ی شبِ پنجشنبه‌ای، دوتایی زدین بیرون و... دلت هوای ننه‌ات رو کرده بود، آره؟ لابد الان هم اومدی خرج خرمای سر مزار رو درآری ها؟ »

همچنان، صدای دیوار، از او بلندتر بود. نگاهش، دنبال سرنخِ خیسی بود که از زیر دمپایی راه افتاده و شیبِ کوچه را طی می‌کرد.

« راه بیفت! » سکندری‌خوران، زورِ پس زدنِ دستی که برای بار سوم بهش بی‌احترامی کرده بود را نداشت پس رو به جلو به راه افتاد. از قالپاق رد شد. سوزنِ نگاهش در دربِ دولَته سبزآبی گیر کرد. مه‌لقا با همان چادر مشکی با گل‌های سبز، در چهارچوب ایستاده بود. همان که نوزده روز پیش، برای روز مادر ، برایش خریده بود. در حالتی عجیب گیرافتاد: نه می‌توانست برود و نه بایستد. به بنای چوبی‌ای می‌ماند که از تو، موریانه زده باشد: فروپاشید...

ریشه‌ی کلمات، در حد فاصل بین این دو، خشکید. با شکمی که از چادر، جلو زده بود بود، دستش شل شد و ساکِ صورتی، نقش بر زمین شد

« بفرما! تحویل بگیر! همون که قرار بود برای دخترت، برادری کنه. لامذه... »

کلمه‌اش به آخر نرسید. سه کلمه، گوشه‌ی چادر را از دهانش بیرون کشیدند: « کجا بودی مادر؟ » با قدم‌هایی محتاط، خود را به دری که پشتش پنهان شده بود، تکیه زد و با دستی که یک سَرش به دزد و دیگری، داخل خانه را اشاره می‌کرد، شکسته، گفت: « بیا تو... » و نفسی عمیق کشید و‌ چشمانش را بست و زیرلب، چیزهایی گفت که چشمانش را خیس کردند.

شوهرعمه، خشم بود که از سوراخ‌های بینی، بیرون می‌داد اما این بار بدونِ دست‌درازی به دزد. قالپاق را زیر بغل زد و به ماشین نزدیک شد. صدای خِش‌خِشِ دمپایی‌ها، حرف از تسلیم می‌زدند. در، نیم‌کِش شد: ( صدای ) « تَق! » قالپاق‌ها هردو جا خوردند. صندوق عقب را باز کرد و چند بطری آب معدنی را بیرون کشید و کوچه را از حرامی، شست و بعد دست‌ها را و چند ثانیه‌ی بعد، پشت فرمان نشسته و با انگشت اشاره‌‌، فندک ماشین را هل می‌داد. با اینکه همه می‌دانند سیگار برای زنِ پا‌به‌ماه، هیچ خوب نیست.






نویسندگی خلاقتمرین نویسندگیداستاننویسندگی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید