ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ روز پیش

مشق این هفته‌ی دورهمی‌مون شانزدهم اردیبهشت

تمرین این هفته: انجمن داستان تُ رَنج ( انجمن تازه تاسیسِ ما )
این جمله رو تا دو تا سه تا پاراگراف ادامه بدید! دمتون گرم 🌹💚



« جایی خوندم: اگه حافظه‌مو از دست بدم، برام چیو تعریف می‌کنی تا تو رو یادم بیاد... »




« ...پشت یک میز، روی دوتا صندلی نشسته بودیم، درست روبروی هم. من یک پنجاه پنجاه سفارش داده بودم و تو مثل همیشه یک صد ربوستا لمیز. همیشه مارک‌خور بودی؛ برعکسِ من که فقط طعمِ تلخِ قهوه برام مهم بوده. یکهو یکی از اون‌ور اومد سمت میز. بی‌مقدمه یک صندلی از داخل کافه برداشت و یا فاصله از من، نزدیک‌تر به تو، نشست‌. اصلا اعتقادی به مزاحمت نداشت؛ قهوه هم میل نداشت. با اولین جمله‌اش فهمیدم که به خاطر تو اومده: « به به آقا محسن! چه عجب بالاخره از قلمرواَت زدی بیرون؟ نمیگی خدایی نکرده دشمن‌های فرضی بهت آسیب برسونن؟ » گزافه‌گویی‌اش هنوز ادامه داشت و من تبدیل شده جنس‌جوری توی یک صحنه از یک فیلم مهم شده بودم: مثلا چوب لباسی ( همون که لقبش رو خودت روم گذاشته بودی! )

هوا خنک شده بود. اگه اشتباه نکنم وسط‌های مرداد بود، بیستم بیست و یکم ( می‌خواستم به تولدم اشاره کنم که بفهمی به مناسبت تولد من، رفته بودیم بیرون و تو مثلا میخواستی سورپرایزم کنی که ... ) نور خورشید از لابه‌لای شاخ و برگ توت، روی میز ما، بازیش گرفته بود. همون میزی که مخصوص ما بود و حامد صاحب کافه به هیچکس دیگه اجازه‌ی نشستن رو نمی‌داد حتی اگه نبودیم. ( ناسلامتی ما از رفقای قدیمش بودیم. ما بودیم که کمکش کردیم و کافه رو براش جمع و جور کردیم، وقتی که حتی داداشش هم پشتش نبود... ما، یعنی تو بودی که ضامنش شدی تا وامِش اوکی بشه... ) پاشدم رفتم ببینم سفارش‌مون حاضر شده یا نه. اگه یادت باشه یک نخ سیگار هم روشن کردم، اِسی بِلَک بود. تو از لابلای چرت و پرت‌های اون، یک نگاهِ کَجَکی بهم انداختی و چشم نازک کردی. سرم رو انداختم پایین و تو رو با اون تنها گذاشتم. هیچوقت ازش خوشم نیومد. حتی همین الان هم که دارم راجبش صحبت می‌کنم، مورمور میشم. اگه به خاطر تو نبود الآنم راجع بهش حرف نمیزدم.

دور که می‌شدم، حواسم بهت بود، سرت رو لای دستات قایم کرده بودی‌. آخرین پُک رو به سیگار زدم. از روی ادب، یک شات اضافه هم براش گرفتم ولی برگشتم نبود. صحبت نمی‌کردی. با نوک کفشات، با سنگریزه ها باز ی میکردی. قهوه‌ات رو بهت تعارف کردم. با پشت دست، پسش زدی و فنجان قهوه افتاد روی زمین و خرد شد. انتظار تبریک تولد داشتم ولی حالا باید رعایتِ حالِ ناشناخته‌ی تو رو می‌کردم.

بهم اجازه ندادی برم، خودت هم نرفتی. فقط دستم رو گرفتی و بی‌صدا بهم اشاره کردی گیتار بزنم. زیپ کیف رو باز کردم و با احتیاط بیرون کشیدمش و شروع کردم به تنظیمش. انگار که می‌ترسیدم من هم مثل تو دچار اشتباه بشم. همون ترانه‌ای که همیشه اولینِ: « بی احساس... شادمهر عقیلی » توی حس بودم. قهوه، داغم کرده بود. نگاهم به تو افتاد که خلاف میل همیشگی‌ات، داشتی سلیقه‌ی من رو بالا می‌رفتی. جرعه‌ی دوم، شروع به همراهیم کردی: « ...در و دیوار این خونه... » »

داستاننویسندگی خلاقنویسندگیادبیات
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید