نتوانستم چیزی ننویسم و بخوابم. حقیقتش از اینکه دوباره به روتینِ ننوشتن، حالا به هر دلیلی، برگردم، میترسیدم. دلم میخواست اما چیزی به ذهنم نمیرسید. خواستم یک یادداشت روزانه، در حد یکی دو پاراگراف روزمرهنویسی داشته باشم ولی غرور و البته سرزنش چند نفر از دوستانم، ذهنم را پر کرد که: « بالاخره وقتشه که دست از این یادداشت روزانه برداری و ردپای خودتو از این نوشتهها پاک کنی! داستان بنویس پسر! » این شد که موسیقی بیکلام را در حالت تکرار گذاشته و چشمانم را برروی هم و... دروغ است اگر بگویم لذت نبردم، خیلی هم خوب خوابم برد شاید چند رویای دمدستی هم دیدم ولی مشخص بود که قرار نیست به اعماق خواب سفر کنم. چیزی سرجایش نبود. این شد که پا برروی هرچه انتقاد و غرور و ترس و... گذاشته و نوشتم. من فعلا همینم که هستم و نمیتوانم ازش فرار کنم ولی همین هم قرار نیست بمانم ولی برای برگشت یا رسیدن به چیزی که از نوشتن میخواهم، باید از این پوستانداختنها بگذرم؛ به هر شکلی که شده!