« یه پدر و مادر، میتونن دهتا بچه رو اداره کنن ولی دهتا بچه نمیتونن دوتا پدر و مادر رو... » جیگرم کباب شد وقتی این رو شنیدم. وقتی دیدم مادرم، همونطور که من از ده سال پیش تا الان بزرگ شدم و تغییر کردم؛ اونم پیر شده، تارهای موی سفید، سیاهها رو ده-هیچ بردن؛ کمرش گیراییِ سابق رو نداره؛ چشماش سو ندارن و... دیدم که من دوستش دارم اما نمیتونم برای دوسداشتنم کاری کنم؛ نه اینکه واقعی نباشه، تازهاس و کمجون. شروعش با شستن چهارتا تیکه ظرف و جاروی خونه و... دیدمش که نشسته و پاهاش رو دراز کرده و با دستگاه ویبرهی دستی، ماساژشون میده!
روزی° یکی ازم پرسید: « بنظرت مادرا، جانشین خدا روی زمینان؟ » خندیدم و توی دلم گفتم: « مادر، خودِ خداست که بدنِ زمینیِ ما، قادر به حملش نیست و این میشه که خیلی زود، زِهوارش درمیاد و... »