«برگی که ( خود ) میخواهد از شاخه جدا شود را به زور، با تُف ( به شاخه ) چسباندن چرا؟ »
حکایت مرتضی بود که باید اکنون در استرالیا، از خواب بیدار میشد؛ بااینحال امشب، در کافه، قهوهمان را با هم نوشیدیم: هردو کُلد°برُو! تازه از انجمن داستان سوم شخص آمده بودم و بااینکه آنقدرها که باید، اوضاع بر وفق مرادم نگذشت اما این، لطمهای به ریشه وارد نکرد؛ تا دیدمش، ناخواسته یادِ برگهای پاییزی افتادم و در کلامِ اول، خطاب به او گفتم: « ...بوی آخرین برگهای آذر رو میدی! »
جملهی ( بالا ) نهایی را که نوشتم، نشانش دادم، عکس گرفت. اینگونه برداشت کردم که با خود ( و خطاب به من ) میگوید: « من که بلاخره رفتنیام، حالا نهایتاً چند ماه دیگه ولی میخوام این جمله را نگهدارم به یادگاری برای روزهایی که مجبورم با غریبهها° آشنا بشم... خبری از شما نیست. » یک کاغذبازی، باعث شد، مرتضی بهم ( جلوی بقیهی اعضای کافه که از رُفقایم بودند ) یادآوری کند که نویسنده، نویسنده باقی میماند حتی اگر فعلا روبراه نباشد!