یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
یک خواهشِ بیموقع اما منظوردار

شاخه را کشیدم ولی برگی نریخت. دستِ من نتوانست نقشِ باد را بازی کند! قبلترش، شاید سه، چهار ساعت قبل از آن، هنگامیکه خود را برای عبور از خطوط عابر پیادهی چهارراه آماده میکردم، سرم را حین قدم برداشتن برروی خطوطِ مقطعِ سفیدرنگ بالا آوردم و برگی خشک را دیدم که باد، دست او را گرفته و در جهت مخالف من، به-دّو از عرض خیابان رد میکند. عبورِ ثانیههایی که در ساعتِ هشت و نیم، نه شب، در گردش بودند را در آن صحنه مشاهده کردم!
و اما در چند ساعت بعدش، آنجا که شاخهی درختی که برگهایش تازه رو به زردی میزدند را برای بارِشی پاییزی کشیدم، انگار که روحِ همان باد، در وجودم حلول کرده بود و وادارم کرد به این کار! با اینکه در تاریک و روشنای تیر چراغ برق ( که در فاصلهی چند متری از من نورپردازی میکرد) تشخیصِ آماده نبودنِ درخت برای همچو یک بارانی، برایم سخت نبود اما تا به خود آمدم، دیدم که دستِ راستم از شاخه آویزان است و از او خواهش میکند که بِبارد ولی او نَبارید! اما نه من از این اتفاق دلخور شدم و نه درخت از این خواهشِ اشتباهی، عصبانی؛ زیرا هردو میدانستیم که نیتِ این کار چیست!
مطلبی دیگر از این نویسنده
لیلایِ مجنونها
مطلبی دیگر در همین موضوع
چرا باید بنویسم؟ چرا نباید مینوشتم؟
بر اساس علایق شما
📚اپیزود 3 روان شو🤩| سفر به دنیای فلسفه!🧠