تنها شدی...
ترانههاییی که...
شب شد و دچار خوابی یکهویی شدم!
زیر چِناری، برروی یک صندلی فلزی بنشینم.
هیچوقت نتوانستم عکاس خوبی شوم زیرا ...
ما هرکه باشیم، کسی را داریم که برای نفس کشیدنمان لازم است...
آنقدر گفتی که من از تو هجده سال بزرگترم تا...
با صدای خوردنِ چیزی شبیه به دوتا کفِ دست بهم، از خواب پریدم...
میگویند هیچ زوری به قدرت کلمه نمیرسد.
این جوی اشک که میرود از دیدگان من آیا به دریای چشمِ تَرِ تو خواهد رسید؟