از وقتی راه افتادیم توی فکرش بودم که یک داستانی درباره این سفرهای کمپی بنویسم...خصوصا که داشتیم مصطفی را برای اولین بار میبردیم سفر کمپی و یک حسی داشتم که دارم این لذت دوست داشتنی را به یک نفر دیگر - یک نفر جدید که تا به حال تجربه اش را نداشته - معرفی می کنم...یعنی دوست داشتم تئورن یا نظرن هم، آن هایی که ویرگولم را میخانند با تجربه ام از سفرهای کمپی آشنا کنم...
از همان اول سفر سعی کردم اتفاقاتی که دارد می افتد را به خاطرم بسپارم تا بعدن بشود خمیرمایه روایت...مثلن داستان شوربادمه...شوربادمه اسمی بود که برای کشک بادمجانی که آمنه پخته بود و سهوا شور شد، گذاشته بودم...به همه میگفتم یک غذای محلی مال شهر محلات است و با کشک بادمجان فرق دارد! کلی سر همین شوربادمه خندیدیم توی این سفر...
وقتی رسیدیم به محل کمپ، مصطفی بند و بساطش را درآورد و یک نخ پیچید تا به قول خودش بزنیم زیرش...وقتی زدیم زیرش و کمی ارتفاع گرفتیم مثل همیشه حس کردم نمی توانم اتفاقاتی که می افتد را به خاطر بسپارم...از آن طرف هم خیلی دوست داشتم ایده نوشتن از سفرهای کمپی را عملی کنم...یک نوت توی اپ گوگل کیپ باز کردم و شروع کردم خیلی خلاصه و کدوار اتفاقات و سرنخ هایی که می توانستند شاکله نوشته ام باشند را یادداشت کردن...یعنی آن چه ازین به بعد میخانید یک جور چت نوشت است...یادداشت ها خیلی بریده و بریده و پر از غلط تایپی اند... باید بشینم فکر کنم و یکی یکی برشان گردانم به یک فارسی همه فهم و شسته رفته...یعنی یک جورهایی فکرها مال آن زمان اند و جمله بندی و این ها مال این زمانی که دارم توی ویرگول تایپ می کنم...
اوایل اش هر یکی دو ساعت یک چیزی مینوشتم...روز دوم ولی به جای یک پوک سنگین همیشگی ام یه پوک و نیم زدم...ینی یک پوک سنگین و یک پوک نسبتا سبک...این شد که یک بازه ای فقط داشتم می نوشتم... یک جورهایی انگار میزان نوشتنم رابطه مستقیمی داشت با میزان تی اچ سی خونم...از یک جایی دیگر گوشی خودم خاموش شد...گوشی امیر را گرفتم...وقتی آن هم شارژش رسید به ته، گوشی آمنه را گرفتم...
"فرکانس رفتارها"
این اولین چیزی است که نوشته ام توی گوگل کیپ...داشتم به استرسی که گرفته بودم فکر می کردم...توی راه یک جایی که یک جوی مانندی از وسط مسیر خاکی رد می شد و خیلی گود بود، برای فرار از گودی هایش گرفتم دست راست... غافل از این که دست راست گود نبود ولی شل بود...نشستیم به شل...هرچه زور زدیم، نتوانستیم ماشین را بیاوریم بیرون...ماشین کلن رفته بود زیر گل از بس که توی آن شل ها گاز داده بودم و گل ها فوران کرده بودند روی ماشین...توی ماشین هم پاشیده بود حتی... سجاد آمد و به هر بدبختی که بود با هل و گاز فراوان ماشین را کشیدیم بیرون...یک کمی یک جایی آن زیر سپر از جا در آمد...جا زدیم و رفتیم... توی سربالایی بعدی مسیر، ماشین همچین مشتی بالا نمی رفت...صفحه کلاج را تازه عوض کرده بودم و توقع داشتم بکند و برود...کلاجم چند روز اول بعد از تعویض (که سرجمع دو و هفتصد هم خرج گذاشت سر دست مان) خیلی خوب بود...بعد کم کم شروع کرد بعد از ترافیک های همت سفت شدن و قیژ قیژ کردن...الان که باز سربالایی را نکشید رفتم توی فکرش...بعد همین طور که داشتم به این فکر می کردم، یادم آمد به اصطلاحی که یکی یک بار توی شرکت وقتی به عنوان مشاور و منتور و این چیزها آمده بود، توی حرف هایش گفت...فرکانس رفتارها...خیلی دقیق یادم نمی آید حرف هایش را...ولی کلیتش این بود که ما باید بتوانیم فرکانس یا همان تناوب رفتارهای خوب و مطلوب را بیشتر کنیم و تناوب فکرهای نامطلوب را کم و کمتر...یعنی داشتم به خودم می گفتم این که این جور وسواس ها و نگرانی ها آمده سراغم خیلی غیرطبیعی نیست...باید یاد بگیرم تناوب شان را کم کنم...زودتر پرونده شان را ببندم و بگذارم شان یک کناری که دست و پا گیر نشوند و وقتی وسط یک جنگل مشتی با دوست و رفیق نشسته ایم قفل نکنم رویشان...
بعد نوشتم "اشتباه و رفتار و قضاوت اتوماتیک"...جدیدن ها می توانم فرق رفتارهای اتوماتیک و غیر اتوماتیکم را بفهمم...مثلن سر همین شل گیر شدن رفتار اتوماتیکم این بود که برینم به شخصیت خودم و بگویم اگر راننده درست و حسابی بودی توی آن شل، گیر نمی کردی...و بعد مقایسه کنم خودم را با بقیه...بقیه ای که آن شل را راحت رفته بودند...مثلا مرصاد که اتفاقن ال 90 هم داشت...اما رفتار بالغ و غیراتوماتیکم این بود که گفتم برای هر راننده معمولی هم ممکن است همچین چیزی پیش بیاید..اصلن چیز عجیب و غریبی نیست...بعدش هم فرض کن اصلن تو یک راننده نابلد و ضعیفی...خب حالا که چه؟ خُدا که نیستی! چرا باید توی همه چیز پرفکت باشی؟! ینی با این دیالوگ های رفت و برگشتی زهر همه خود انتقادی های همیشگی ام را کشیدم و انداختم شان یک گوشه ای...مثل ماری که زهرش را گرفته ای و حالا دیگر یک چیز دراز بی خطر است که می لولد برای خودش این ور و آن ور...خیلی مسالمت آمیزیم با هم انگار...
این فکرها همه اش پای آتشی اتفاق افتاد که به پا کرده بودیم...کرده بودند یعنی... قبل از این که ما برسیم...ما هم ولی رفته بودیم دور همی برایش چوب جمع کرده بودیم...دور آتش نشستن یکی از جاهای جذاب این سفرهای کمپی است...ینی از شهر خودت کوبیده ای و آمده ای تا جایی که ماشین را گذاشته ای...بعدش ممکن است ساعت ها پیاده روی کرده باشی با یک کوله نسبتن سنگین... و سربالایی و سرپایینی و شیب زیاد و شیب ملایم و همه را آمده باشی...رسیده باشی به محل کمپ و سنگینی کوله را گذاشته باشی زمین و چادر را هم به پا کرده باشی...حالا رسیده ای به آن گل ماجرا...به این که می نشینی کنار هُرم آتش و زل میزنی به شعله های زرد و آبی اش...گاه گاه یکی یک چیزی به بغل دستی اش می گوید...صدای خنده ای می آید...یکی ممکن است با گوشی اش یا با این اسپیکرهای شارژی یک موزیکی هم گذاشته باشد...یکی دو نفری هم دارند آتش را تیمار می کنند...معمولن هم دو سه تا قوری و ظرف فلزی هست روی زغال ها و هر لحظه ای که اراده کنی می توانی به انتظار شیرین خوردن چای آتیشی هم فکر کنی و لذت ببری...هر دفعه ای هم یکی، مزاحی می کند و کل جمع می رود روی هوا...همه در عین حال که با هم اند ولی انگار یک رابطه مخصوص به خودشان هم دارند با این آتشی که دارد آن وسط می سوزد...ینی یک نفر ممکن است زل زده باشد به آتش و مثل من به رفتار اتوماتیک و فرکانس رفتارها و کلاج ماشینش فکر کند...یکی ممکن است به هوای پاکی که دارد می رود توی ریه اش فکر کند...یکی هم ممکن است اصلن فکر نکند و فقط نگاه کند...یکی هم ممکن است برود توی فاز آهنگی که شاید در حال پخش باشد و به یاد عزیز از دست رفته یا شکست عشقی یا پیروزی عشقی اش بیفتد...یکی هم مثل مرصاد یا آمنه که عاشق چوب هیتند (من بهشان می گویم وود فیریک) دارند با یک تیکه چوب یک چیزی درست می کند... ینی یک جمع ده پونزده نفره دور یک آتش و در یک مکان نشسته اند و خیلی مسالمت آمیز هر کدام شان توی دنیای خودشان اند...حالا بگذریم از این که من در عالم چتی می توانم انقدر چیز شعر به هم ببافم که آرامش کل مجموعه را بریزم به هم...
این طور که از یادداشت ها بر می آید، بعد از این فکرها انگار افتاده ایم به خوردن...
شوربادمه ها را گذاشتیم وسط و با آمنه و مصطفی شروع کردیم به خوردن...سجاد و مرصاد هم آمدند و یک لقمه ای زدند...کلی با همین داستان اسم شوربادمه با هم شوخی کردیم...کم کم بقیه کشیدند کنار...ولی من خیلی ثابت قدم ادامه دادم...جدیدن ها کمتر غذا میخورم... ولی خب آن موقع شرایط عادی نبود... ینی آن قدر شوربادمه خوردم که فردا رنگ تولیداتم روشن شده بود (داستان آن تولید را هم می گویم برایتان)...
نوشته ام "مرصاد و هنگامه"...شاید اسم هنگامه را اشتباه نوشته باشم...مطمئن نیستم... نمیشناختمش... توی سفرهای قبلی که ما بودیم نبود... خاهر ممد ابی است ظارهن... با ممد ابی توی سفر طالقان آشنا شده بودیم... اولین سفر کمپی مان... آن موقع دوست دختر داشت... کات کرده بودند انگار بعد از چهار سال و این سفر را با خاهرش آمده بود... هنگامه نشسته بود روی پای مرصاد که چهار زانو نشسته بود... برایم جالب بود... ینی من، آمنه که ده سال است دوست دختر من بوده و یک سال هم هست که شرعن و قانونن همسر من شده را اینجوری نمی نشانم روی پایم توی همچین جمعی... حالا چرا این را نوشته ام توی نوت ام که یادم بماند؟ می گویم برایتان...اول این را بگویم که الان نگاه کردم و دیدم نوشته ام:
"مرصاد و هنگامه... چیزهای جدید دیدن..."
این را نوشته ام که الان بیایم برای شما تعریف کنم توی سفرهای کمپی شما بر می خورید به این صحنه ها... به صحنه هایی که اولش جا میخورید... بعدش ممکن است اندیشناک شوید... ینی یک جورهایی نُرم های خودتان را به چالش بکشید... شاید به خودتان بگویید چقدر راحتند با هم! وقتی مرصاد خاهر ممد ابی که رفیقش هست را می نشاند روی پایش من باید از نشاندن زنم روی پاهایم خجالت بکشم؟! با فرض این که آمنه ابایی ندارد از این که روی پای من بنشیند توی یک جمع ده پونزده نفره. اصلن ممکن است آمنه هم همزمان با من به این مساله فکرکند و درگیرش شود...شاید هم اصلن اینجوری اندیشناک نشوید...ممکن است از نظرتان کار پسندیده ای نباشد این که مرصاد خاهر ممد ابی که رفقیش است را نشانده روی پایش...ینی هر چی بالا پایین میکنید می بینید کار درستی نیست...کار قشنگی نیست...به قول معروف احتمال فساد توش هست...این که برای شما کدام یکی از این دوتا اتفاق می افتد خیلی مهم نیست به نظرم...قسمت جالب ماجرا به نظرم آنجاست که شما می پذیرید هنگامه به صلاحدید خودش بنشیند روی پای مرصاد...ینی خیلی مسالمت آمیز با هم کنار می آیید...خودتان را در جایگاهی نمی بینید که مثلن برگردید به هنگامه بگویید خاهرم شما با این آقا نسبتی دارید که روی پای ایشون نشستید؟! شما فقط می توانید برای خودتان انتخاب کنید و به انتخاب های مرصادها و هنگامه ها احترام بگذارید... این کد را نوشته بودم که این چیزها را برایتان تعریف کنم از سفرهای کمپی و فوایدش... چیزهای جدید دیدن و تعامل مسالمت آمیز با تفاوت ها...
کد بعدی: "خود والد"
سجاد و مرتضی تیمارگرهای آتش بودند... فکر کنم بد نباشد داستان سجاد را همین جا برایتان بگویم... ینی به دلم مانده بود یک جایی بتوانم یک پرانتزی باز کنم و برایتان شخصیت سجاد را معرفی کنم... سجاد رفیق گرمابه و گلستان امیر پسرعموی من است... ینی همانجوری که من و مصطفی از دبستان 17 شهریور آباده با هم بودیم و الان مثلن یک خاطره ای داریم از کلاس دوم ابتدایی که مصطفی آمده خانه ما برای تولد من و یک دفترچه خاطرات برایم کادو آورده، آن ها هم این جور خاطره های دور و دراز با هم دارند...سجاد از آن آدم های عشق طبیعت است که تعطیلی دم دست اش بیاید و بتواند ترک شهر کند، نه نمی گوید... مثلن همین الان که با ما توی کمپ است، هفته پیش اش با یک جمع دیگر توی همین جای فعلی کمپ بوده... هفته قبل ترش هم با خود ما آمده بود بلیرون... پایه ثابت محفل است انگار... می گوید اردیبهشت فصل این سفرهاست... حیف است کم بروی... یک کیف کوچک کمری دارد که از کاغذ و خودکار تا ازین چاقوهایی که آچار بکس هم میشود توش هست... یک چیزی مثل زنجیر چرخ دارد که باهاش می شود یک درخت را اره کرد... هرکسی یک طرفش را میگیرد و می کشد...همینجور رفت و برگشتی آنقدر می کشند دو نفر تا چوب مورد نظر بریده شود... چیز جالبی است... کاش عکسش را داشتم می گذاشتم... خلاصه میخاهم بگویم تجهیزاتش کامل است... بعد هم باید ببینیدش توی کمپ... ینی یک جوری با عشق مثلن چوب ها را با تبر فنلاندی اش خورد می کند یا مثلن آتش را تیمار می کند که من اینجا می نشینم و این روایت ها را می نویسم... ینی نسبت طبیعت و سجاد مثل نسبت من و کلمه یا من و نوشتن است... توی مسیر هم معمولن جلوتر از بقیه است و یک جورهایی فرمان جمع توی دست هاش هست...
سجاد کسی بود که ما را کمپ باز کرد... شهریور 97 بود... من هنوز نتوانسته بودم بعد از سربازی ام یک کار فول تایم دست و پا کنم برای خودم... قشنگ یادم هست منتظر زنگ یک استارت آپی بودم که بگوید بیایم... ینی توی خوف و رجای اوکی شدن اش بودم که رفتیم طالقان... ماشین هم نداشتیم آن موقع... با سمند امیر رفتیم... بردمان توی طبیعت طالقان و یک جایی کنار رودخانه کمپ را به پا کردیم... آن موقع اصلن کیسه خاب هم نداشتیم... چادرمان هم از همین چادرهایی بود که توی هر خانه ای یکیش پیدا می شد... از همان ها که باید موقع بستنش یک پیچی توی کمرش میدادی تا دو سه تا دایره ای که از اسکلت چادر درست کرده ای بیفتند روی هم و بشود یک چیز گردی که برود توی کیفش... فک کنم همه هم نسلان ما یک خاطره ای از بحران های بستن این چادرها دارند... خلاصه بدون هیچ امکاناتی رفتیم... پیاده روی هم نداشت مسیر... ماشین را گذاشتیم و از یک شیب ملایمی رفتیم پایین و کنار رودخانه چادر زدیم... بیشتر کمپی ها دوست و رفیق های امیر و سجاد بودند... سفر خوبی بود... خیلی خوش گذشت بهمان... مثلن یادم هست وقتی همه رفتند بخابند من و امیر فقط مانده بودیم پای آتش... یک اختلاط کوتاه دو نفره کردیم... یادم هست گفتم بهش که منتظر اوکی آن استارت آپم و استرس دارم که نشود و این داستان ها... این را گفتم که بگویم کنار همان آتشی که برایتان بالاتر توصیف کردم، یک "دو نفره" ها یا حتی "چند نفره" های جالبی پیش می آید آخر شب ها... ینی ساعت از یازده دوازده که میگذرد، کم کم بچه ها لو باتری می زنند و یکی یکی بلند می شوند می روند توی کیسه خاب هایشان یا زیر پتوهایشان میخابند... من از آن هایی ام که معمولن دیرتر از همه می خابم...ینی دلم نمی آید بخابم... می نشینم کنار هُرم آتش و لذت میبرم... بعد همین جور جمع خلوت و خلوت تر می شود... سکوت جمع می رود بالا و همه خیره می شوند به شعله های زرد و آبی آتش و گاه گاهی هم تیمار می کنند آتش را که سرپا بماند... حالا اگر جمع دو نفره بشود یا یک چند نفره ای بشود که با هم صمیمی باشند، شروع می کنند به حرف زدن... اختلاط کردن... گفتن و شنفتن... یا یک آهنگی میگذارند... و همه سکوت می کنند و خیره به آتش فکر می کنند... یک چیز جالب و جذابی می شود خلاصه...
خیلی دارم پرانتز توی پرانتز باز می کنم...داشتم میگفتم که سفر طالقان اولین تجربه مان بود...شش ماه بعدش که من داشتم توی همان استارت آپی که توی سفر طالقان نگران اوکی شدن اش بودم کار میکردم، یک هفته قبل از مراسم عقدمان و دو سه هفته ای بعد از این که یک ال 90 مدل 90 با قرض و قوله و به امید وام ازدواجی که می توانستیم بعد از عقدمان بگیریم خریده بودیم، با سجاد و امیر چهارتایی رفتیم لفور... ماشین را توی یک روستایی گذاشتیم و زدیم به دل طبیعت...یک نیم ساعت چهل دیقه ای توی دل جنگل و توی شل و گل و سربالایی و این ها رفتیم تا رسیدیم به کلبه رضا... سجاد قبلن هم آمده بود... هنوز عکس های آن کلبه را باید داشته باشم... جای جالبی بود... یک کلبه چوبی وسط جنگل که خیلی هم مجهز و تر و تمیز بود... مثلن سلول خورشیدی داشت...هرچند آن روز بارانی بود هوا کلن... آن جا هم خیلی خوش گذشت...فردایش از خاب که بیدار شدیم، سجاد بردمان پایِ آبشار نمی دانم چه که اسمش را یادم رفته ... خیلی جای بکری بود... این تجربه دوم مان بود... در واقع ما مثل شاگردان تازه واردی بودیم که داشتیم در مکتب سجاد تلمذ می کردیم... سجاد هم قشنگ مثل مرشدی که دارد شاگردش را قدم به قدم می برد جلو، سفر به سفر چالش های گنده تری می گذاشت جلوی پایمان... سفر سوم بردمان مازیچال... بالای کلاردشت... از آن جا پیاده افتادیم توی جنگل و هی رفتیم... ساعت دوازده ظهر حرکت کردیم و تا شیش و هفت شب داشتیم توی دل جنگل ها راه می رفتیم... فرداش هم باز ساعت ها پیاده رفتیم... خوب یادم هست اولین سفری بود که کولی داشتیم... از آن کولی های مخصوص این سفرهای کمپی... سنگین بود حسابی... چون آمنه یک کیف کوچک داشت و من فقط می توانستم بارآور باشم... آن موقع تازه رفته بودم شرکت جدید و خیلی استرس داشتم... قشنگ یادم هست سجاد احمدی، سرپرستم، گفته بود نمودارهای یک داشبوردی را تحلیل کنم و من فاز این را گرفته بودم که چیزی نمی فهمم از این نمودارها و نمی توانم تحلیل تر و تمیزی بدهم بهش... کل آن سفر، کل آن زمانی که من داشتم آن کولی سنگین را می کشیدم، سنگینی آن استرس هم روی دوشم بود...ولی میدانستم که باید تحملش کنم...هردویشان را...هم سنگینی کولی ام را و هم فشار استرس را...اصلن به نظرم این هم از چیزهای جالب این سفرهای کمپی است...همین که مجبوری چالش پیش رویت را تحمل کنی...چاره ای نداری جز این که کم نیاوری...تحمل کنی...صبر کنی...ینی شاید آن موقع ها اصلن نمی توانستم خیلی در طول مسیر مثل الان لذت ببرم از پیمایش...چون همه چیز چالش برانگیز بود... تحمل وزن کوله... مسیر پر پیچ و خم و پیاده روی طولانی... ولی الان دارم میبینم سجاد در آن مقطع داشت درس تحمل و بردباری به ما میداد انگار... ینی انگار بعد از سفر لفور به خودش گفته بود علی و آمنه پتانسیل چالش مازیچال را دارند... دیگر وقتش شده بندازم شان وسط یک جنگل طولانی که یک کمی آب دیده تر بشوند... ینی به نظرم آن سفر مازیچال امتحان پایان سال مان بود یک جورهایی...بعدش کارنامه قبولی گرفتیم و رفتیم یک مقطع بالاتر...
خلاصه که سجاد حق استادی دارد به گردن ما یک جورهایی...و حالا من مصطفی را آورده بودم تا سفر طالقان اش را تجربه کند... چون کمپ مان نزدیک ماشین ها بود و فقط دو سه دیقه ای باید یک شیب نسبتا زیاد را از پای ماشین ها می رفتی بالا تا برسی به یک دشت طوری اندازه نصف یک زمین فوتبال که دور تا دورش پر از کوه و درخت بود... یادم هست با مصطفی بلند شدیم تا برویم پای رودخانه ای که همان نزدیکی کمپ بود... بعد توی مسیر برای مصطفی از همین لذت های سفرهای کمپی می گفتم... همین که تهش وقتی بعد از چند ساعت پیاده روی میرسی به محل کمپ زدن، یک حس جالبی دارد... یک جور حس توانستن... موفق شدن... مصطفی گفت حس تمام کنندگی...
الان این همه نوشتم ولی هنوز برایتان نگفته ام داستان کد "خود والد" چیست... مرتضی، ضلع سوم مثلثی است که سجاد و امیر دو ضلع دیگرش بودند... هم کلاسی و همشهری و رفیق... مرتضی هم شخصیت جالبی دارد... یک بیش فعال واقعی است... و در عین حال یک به تخممی هم دارد توی کارهاش... یک جورهایی "دنده پهن" است انگار... این دنده پهن نمی دانم اصطلاح ولایت ماست یا ایران شمول (یا فارسی شمول) است... مثلن توی همین سفر یک شیب شصت هفتاد درجه ای یک کوه پر از درخت را رفت بالا دو بار... یک چیز عجیبی اصلن...
پای همان آتش که بودیم سجاد و مرتضی تیمارگران عمده بودند... سجاد هی یک چیز انتقادی درباره کارهای مرتضی و عملیات هایی که روی آتش انجام می داد میگفت... این چوب رو آنجا نذار... میرینی توی آتیش با این کارهات... از این دست کامنت هایی که فقط بین دوست های خیلی صمیمی البته رد و بدل می شود... آن جا بود که مصطفی گفت سجاد خود والدش خیلی فعال است... خود والد، ینی همان خود انتقاد گر و خود باید نباید آدم ها... من هم اطلاعاتم از این انواع خود در حد چیزهایی است که توی کتاب های تئوری مدیریت و رفتار سازمانی برای کنکور ارشد خاندیم... درست هم یادم نیست... چیز جالبی است ولی... فکرکنم باید با کیورد تحلیل تعاملی دنبالش بگردید... Transactional Analysis... خیلی نمیخاهم وارد این بحث بشوم... شما فرض کنید مثل "بیشتر بدانید" های کتاب های درسی بود این داستان خود والد... ینی میتوانم درباره اش حرف بزنم... چون خودم درگیرش بودم خیلی زیاد... ولی میترسم اگر بخاهم همه کدها رو انقدر کامل باز کنم یک کتابی بشود خودش... حالا فعلن رد می شوم شاید آخر کار آمدم باز توضیح دادم...
حسین و مونا و امیر از ما عقب تر بودند... دیرتر راه افتاده بودند... رسیده بودند همان جایی که ما شل گیر شدیم... شل گیر شده بودند... زنگ زده بودند به سجاد... سجاد گف بریم درشان بیاوریم... راه افتادیم... مرصاد هم آمد... مرصاد هم انگار منتظر یک ماشین از رفقاش بود و گفت آن ها هم نزدیکند... با هم راه افتادیم... بحث کشید به لهجه آباده ای ما... من و سجاد و مرتضی و امیر و حسین و مصطفی آباده ای های جمع بودیم... بعد مرصاد از لهجه ساوه ای گفت و این که مثلن به گنجشک می گویند چه یا مثلن اسم کوچه فلان را مخفف می کنند و می شود چه... بعد هم از این گفت که چطور آبا و اجدادش قشقایی بوده اند و رضاخان به خاطر سرکشی شان دو برادر را تبعید می کند از شیراز... یکی را به کاشان و یکی را به ساوه... مرصاد از نوادگان آن قشقایی تبعیدی به ساوه بود...
رسیدیم پای ماشین و با هل 206 حسین را هم در آوردیم از گل...رفقای مرصاد هم با یک 207 نزدیک همان جا بودند... پنچر کرده بودند... من ماندم پیش مرصاد که میخاست پنچرگیری کند... سجاد با 206 سوارها که از گل درآمده بودند رفت تا مسیر را نشان شان بدهد...
مرصاد، همان دوست وود فریک مان بود... یک مدت هم با سجاد آینه های با قاب چوبی تولید می کردند... بعد مرصاد جدا شد ازشان... حالا مکانیک شده بود... این را یادم رفته بود بگویم که رنولاور بود... عاشق رنو... خودش سال ها بود ال 90 داشت... داداشش هم رفته بود فرانسه توی شرکت رنو کار می کرد... حالا چندماهی بود که رفته بود شده بود شاگردِ شاگرد سابق داداشش که البته حالا برای خودش اوستا شده بود... صفحه کلاج ماشین من را هم مرصاد عوض کرده بود... وگرنه ما شهرستانی ها ترجیح می دهیم برویم شهر خودمان ماشین را تعمیر کنیم... معمولن باباها آن جا آشنا دارند... کلن یک خلاقیت فنی ای دارد مرصاد... حالا می خاهم همزمان با دست به کار شدن مرصاد برای عوض کردن لاستیک 207 از یکی از سرنشینان اش بگویم برایتان... سه نفر بودند... یک پسر جوان و دو خانم جوان... پسر جوان دکتر بود انگار... خانم ها هم یکیش همسرش بود و یکی خاهر همسرش...تقریبن کل مدت را ایستاد و حتی دولا هم نشد این دوست دکترمان...البته این دولا نشدن اش خیلی آن موقع به چشم من نیامد... بعدتر اما اتفاقاتی افتاد که باعث شد من همینجا و در بدو معرفی، یک هینت(Hint) بدهم بهتان که دکتر چه جور آدمی است.... دکتر توی کل مدتی که ما توی کمپ بودیم که نزدیک 24 ساعت شد شاید، دست به سیاه و سفید نزد یک جورهایی... این را هم البته من ملطفت نشده بودم خیلی... چون بیشتر توی عوالم خودم بودم... ولی وقتی یکی بهم گفت، دیدم راست می گوید... یک جورهایی فقط مصرف کننده بود توی جمع مان... این هم از آن چیزهایی است که آدم توی سفرهای کمپی می بیند... کاریش هم نمی شود کرد... ینی اصلن نمی ارزد که بخاهی ذهنت را درگیرش کنی... می دانی من اولین بار توی خِلاهای پادگان آموزشی سیرجان دچار این مساله شدم... نظافت کل یگان چرخشی بود... هر دو سه هفته یک لیست میزدند به دیوار که کی باید کجا را تمیز کند... وسط های کار بود که قرعه خلاشوری به نام ما هم افتاد... یک گروه حدودن ده نفره بودیم فک کنم که باید پونزده شونزده تا خلا و کل روشویی و محوطه اش را می شستیم... اگر من را می شناختید می توانستید حدس بزنید من با چه جدیتی آن سنگ خلاها را تمیز می کردم... اما بقیه ای بودند توی گروه مان که خیلی حداقلی با قضیه برخورد می کردند... ینی اصلن از زیر کار در می رفتند... چون می دانستند نهایتن هر چه هم از زیر کار در بروند، بقیه ای هستند که جورشان را بکشند... یادم هست من خیلی بهشان میگفتم کارتان درست نیست و دارید حق بقیه را ضایع می کنید و از این حرف ها... تا آن جا که یادم می آید، خیلی هم تاثیری نداشت آن بگو مگوها... کلن توی آموزشی من حس کردم شناختم از جامعه بیشتر شد... ینی متوجه شدم چقدر آدم ها با هم متفاوت اند... فهمیدم که همه رعایت قانون و اخلاق برایشان ارزش نیست... برای بعضی ها اتفاقن دور زدنش ارزش است... ینی بعضی ها اوج آمالشان این است که چطور درِ بقیه بمالند بدون این که گیر بیفتند... یا بهتر بگویم، چطور به نفع خودشان برسند ولو به قیمت درِ بقیه مالیدن و در عین حال بتوانند لاپوشانی اش کنند... ولی باز هم معتقدم آن جا من باید بهشان می گفتم... ینی حداقل کاری که می توانستم بکنم همین بود... باید می دانستند بقیه حواس شان هست و یک درصد هم که تاثیری می گذاشت خودش خوب بود... ولی اینجا وسط کمپ بخاهی خودت را درگیر تعلیمات اجتماعی دیگران بکنی دیگر خیلی سخت گیرانه هست... ینی به نظرم همان شیوه خودم که اصلن تا بهم نگفته بودند التفاطی هم به این رفتارهای دوست دکترمان نداشتم توی سفرهای کمپی بهتر است... ولی توی خِلاهای پادگان سیرجان نه... آن جا باید بایستی و حرف بزنی... (این پرانتز را بعدتر نوشته ام: حالا شاید هم دکتر داستان ما یک کارهایی هم کرده که ما ندیدیم... ما که همیشه توی جمع نبودیم... یک احتمالی هم باید داد که داریم در موردش اشتباه قضاوت می کنیم... ولی به هرحال برداشت ما، درست یا غلط بهانه ای شد که من داستان خِلای سیرجان را هم برایتان بگویم...)
دکتر حتی دیگر پشت فرمان ماشین اش هم ننشست... خیلی نگران ماشینش بود ینی... به مرصاد گفت بنشیند پشت فرمان و ببردش تا پای کمپ... من هم به همراه هر سه تاشان، پیاده آمدم تا کمپ...
شب شده بود... مصطفی میخاست نماز بخاند... پای رودخانه که رفته بودیم با هم، وضویش را گرفته بود... رفتیم کنار چادر یک زیر انداز انداختیم برایش که نمازش را بخاند... من هم رفتم چند متر آن طرف تر نشستم... گفتم من هم مراقبه می کنم... جالب بود که دوباره نماز می خواند... قبل ترها مثلن توی دوران دبیرستان مذهبی بود... اصلن بعد کنکور اول مان رفته بود تهران توی حوزه علمیه و قصد کرده بود آخوند بشود... یادم هست یک شب زنگ زد بهم گفت به نظرت بمانم یا نه... یادم نیست چرا به شک افتاده بود... این را هم یادم نیست که من بهش چی گفتم...فقط یادم هست بعدها از خاطرات تلفن هایی که از حوزه به دوست دختر آن دوران اش زده بود، برامان تعریف می کرد...داستان جالبی می شد اگر می ماند و بر نمیگشت....برگشت به هر حال و مثل خودمان پشت کنکوری شد... نمی دانم تا کی نماز خوان باقی ماند ولی میدانم سال ها بود که نخانده بود... بهش گفتم نماز صبح هم میخانی؟ گفت آره ... گفتم روزه چی؟ گفت "اونو دیگه زورم نمیرسه"... هیکل اش را ببینی میفهمی که واقعن ممکن است زورش نرسد...
بقیه آن شب پای آتش گذشت...سجاد یکی از این لامپ هایی که وصل می شوند به پاور بانک از مترو خریده بود.. وصلش کرده بودیم به یک چوب بلند و همه دور آتش حلقه زده بودیم...حلقه کامل نبود البته...یک طرف که خیلی دودخورش چاق بود خالی مانده بود...
الان دارم فکر می کنم من خیلی می توانم این متن را بسط بدهم...ینی می تواند یک رمان بلند باشد...هنوز کلی کد دارم توی نوت ام و تازه خیلی از کدها را می شود باز کرد و بسط داد... مثلن همین نماز مصطفی را می توانم بکنم یک فصل هفت هشت صفحه ای... حتی می توانم از روحیات مذهبی خودم بگویم... ینی این کدها می تواند شاکله یک داستان بلند بشود... یک مستند نوشت بلند... اخیرن ها به این فکر کرده بودم که گزیده ای از همین ویرگول نوشته هایم را بکنم کتاب مثلن... خیلی ایده خام و اولیه ای بود البته... الان دارم به این فکر می کنم شاید بتوانم با اسکلت همین نوت ها و همه اتفاقات این سفر همه چیزهایی که توی پست های قبلی نوشته ام را هم یکپارچه کنم...
الان حدودن یک ساعت بعد است... رفتم دنبال آمنه و با هم آمدیم خانه... توی راه متن را خاند... یک جاهایی انگار بیش از حد محاوره ای می چینم کلمات را و اصلن نمی شود درست خاندش... باید اصلاح شان کنم که متن خوشخان شود... با آمنه درباره ایده ای که توی بند آخر نوشته ام، حرف زدم...نظرش این بود که خلاصه تر نوشتن هنر بزرگ تری است تا طول و تفسیر دادن...مثلن گفت خودش رمان خان بوده اما دیگر حوصله ندارد رمان بخاند... داستان کوتاه را ترجیح می دهد... من خودم رمان بلند نخانده ام... یکی شاید... چشم هایش بزرگ علوی... کافه پیانو نمی دانم رمان محسوب می شود یا نه اصلن... این مساله که رمان خاندن کار سختی است را من هم بهش فکر کرده ام... ینی من هم وقتی می بینم یک کتابی 500 صفحه هست، یک جورهایی میترسم... شاید خاصیت دوره زمانه ماست که انقدر حجم اطلاعات ورودی مان زیاد شده و تنوع طلب شده ایم که اصلن چیزهای طولانی را نمی پسندیم... چون خیلی چیزهای دیگر هم هست که باید ببینیم و بخانیم... یک جورهایی هول شده ایم شاید... عصر هولیت!... اصلن شاید خاندن هم کلن برایمان سخت تر شده از دیدن... ترجیح می دهیم فیلمش را ببنیم تا رمانش را بخانیم...توی دو سه ساعت جمع کنیم داستان را و سریعتر حظش را ببریم... نمی دانم چه کار کنم... ولی فعلن یک کمی کنترل شده می نویسم... شاید بعدن برگشتم و بسطش دادم... یعنی اصلا دو ورژنه بشود... یک ورژن کوتاه و یک ورژن بلند...
بگذریم...
داشتم می گفتم که ادامه آن شب کنار آتش گذشت... جمع در واقع دو جناح اصلی داشت... یک جناح ما رفیق های آباده ای سجاد بودیم... یک جناح دیگر هم، رفقای طبیعت گردی سجاد...این داستان جناح بندی از جمله چیز شعرهایی است که روز دوم که من یک پوک و نیم زده بودم تولیدش کردم... گفتم سجاد یک جورهایی "فصل مشترک جناح های مختلف" است توی این جمع... بعد مصطفی گفت:مثل اکبر! چقدر خندیدیم سر این قضیه... خلاصه ما خودمان را جناح چپ اکبر می دانستیم.... همه دور آتش نشسته بودیم... جناح ها بیشتر روابط درون جناحی داشتند و فعالیت های بین الاحزابی ضعیف بود... هرجا که "فصل مشترک جناح های مختلف" وارد عمل می شد، یک کمی جمع وحدت را در عمل تجربه می کرد... نگفته بودم که سجاد توی این سفرهای کمپی، معمولن شبها، وقتی چند ساعت کنار آتش بوده ای و دیگر خیلی کیفوری از هوا و طبیعت و هم نشینی با هم سفرها و همه این ها، می زند زیر آواز... شجریان فیریک است و خیلی موسیقی سنتی گوش داده... بعضی وقت ها از شجریان میخاند... بعضی وقت ها هم یک چیزهای فولکلور دیگر... مثلن "لیلا خانوم" را همیشه می خاند... فکر کنم خودش این یکی را خیلی دوست میدارد...
وقتی میخاند، هرکسی که بلد است همراهش می خاند...
حالا کل شعر را هم بلد نباشد کسی، آن بیت تکرار شونده اش را بلدند چند نفر... بعد یک جاهایی می شود که آهنگ معروف تر است و همه به وجد می آیند و میخانند با سجاد... یک کر هماهنگ جالبی می شود... مثلن همین آهنگی که می گوید... ای یار جانی یار جانی... دوباره بر نمی گردد دیگر جوانی... همین بیت اش را تقریبن همه دارند همراه سجاد می خانند... جز من که سرم توی گوشی است و دارم کد "ای یار جانی... کر هماهنگ" را می نویسم...
یکی از حاضرین جمع از این اسپیکرهای همراه داشت... فکر کنم همان آقای دکتر فوق الذکر بود...یک بازه نسبتن طولانی داشت آهنگ پخش می شد... یک جاییش داشت یک آهنگ عربی که هیچ جذابیتی برای من نداشت پخش می شد... و من داشتم به این فکر می کردم یک "موقعیت پرفکت دنیوی" دقیقن اینجوری است... یعنی تو وسط یک جنگل بی نظیر پای یک آتش دوس داشتنی با دوست و رفیق هایت نشسته ای ولی خب آهنگی که دارد پخش می شود یک آهنگ عربی است که باب طبع تو نیست... حالا می توانی حرص آن آهنگ ناخوشایند را بخوری یا از بقیه چیزهای دوست داشتنی آن لحظه لذت ببری... به نظرم خیلی از موقعیت های زندگی مان همینجوری اند... ینی خیلی خوبند ولی یک آهنگ عربی هم دارد رویشان پخش می شود...
از آهنگ های آن شب چندتایی را نوشته ام توی کدها... مثلن نوشته ام که نامجو می خاند "کاش میتونستم بخونم قد هزار تا حنجره..." یادم هست آن شب هرچی به مغزم فشار آوردم یادم نیامد این آهنگِ کدام خاننده است که نامجو دارد میخاندش... فرداش، آن هم بعد از این که از بچه ها پرسیدم فهمیدم آهنگ سیاوش قمیشی بوده... و چقدر هم خوب خانده نامجو... ینی اصلن به نظرم قمیشی با خاندن آن شعر ریده به شعر خودش (اگر شعر خودش بوده که معمولن فکر کنم ترانه هاش را خودش می سراید)... ولی خب شاید هم بعضی ها ورژن خود قمیشی را بیشتر دوس داشته باشند...
یک لحظه ای را هم یادم می آید که دراز کشیده ام کنار آتش روی زمین... از همان اسپیکر همراه، داشت یک شعری پخش می شد... با این جمله شروع شد فکر کنم: شتاب کردم که آفتاب بیاید... نیامد... الان سرچ کردم همین جمله را... مال براهنی است و آن صدا هم احتمالن خودش بوده... توی سرچ ها هم آمد آن فایل صوتی... خیلی نمی توانستم بفهمم دارد چه می گوید... تمرکز برایم سخت بود... ولی همان ترجیح بندش را دوست داشتم... که آفتاب بیاید... نیامد... من در حالت هوشیاری هم زیاد شعرهای معاصر را نمی فهمم... ینی نمی توانم پا به پای شاعر بیایم... یک جایی جا میمانم... گم می شوم... و هرچه تلاش میکنم دیگر نمی توانم پیدا بشوم... مثلن خیلی از شعرهای شاملو را نمی فهمم... ولی بعضی هاشان را که می فهمم خیلی دوست دارم... مثل آن شعری که می گوید"من عشقم را در سال بد یافتم..."... ولی آن شعری که می گوید"براستی صلت کدام قصیده ای غزل..." را نمی فهمم... شاید هم از گشادی ام باشد که نرفتم یک سرچی بکنم ببینم اصلن "صلت" یعنی چه... ینی روی خودم الکی عیب گذاشته ام که نمی فهمم شعرهای معاصر را... استاد برچسب زدن به خودم که هستم قطعن... حالا باید بروم یک تحقیق دقیق تری بکنم و چهارتا شعر بیشتر بخانم از این معاصرین و سعی کنم رویشان تمرکز کنم ببینم می توانم خودم را به شاعر برسانم و ببینم دارد کجا می بردمان یا نه...
یا یک آهنگی گذاشته بودند از این ریمیکس های معروف ساند کلاود که شرق و غرب رو مخلوط می کنند.... یک بی کلام خارجی را میکس کرده بودند با آن آواز معروف "این دهان بستی دهانی باز شد..."... این شعر و آواز، قشنگ مرا می برد توی خیابان شهید شاکر، نزدیک خانه مان، وقتی دم دمه های غروب و افطار دارم با چرخ رکاب زنان می روم و صدای شجریان از بلندگوهای مسجد دارد می آید... یک جاهایی از ریمیکس، وقتی صدای گیتار برقی و این جور سازها آمد توی آهنگ، برگشتم به مصطفی گفتم این ریمیکس اش را روزه دارهای پروگرسیو گوش می دهند... کلی خندیدیم آن لحظه توی عوالم خودمان...
آن شب سجاد یک ریمیکسی گذاشت که خیلی خوشم آمد... همان موقع بهش گفتم برایم بفرست توی واتزاپ... فرستاد... این بود... خیلی حال داد به من آن شب شنیدن اش...
کم کم دور و بر آتش خلوت شد...ما اکیپ آباده ای ها مانده بودیم... سه نفرمان کیسه خاب نداشتیم... به این فکر کرده بودیم که تا صبح بشینیم پای آتش و اصلن نرویم توی چادر... سجاد هم خابید... آتش محفل مان بی سرپرست مانده بود بعد رفتن اش... خودمان دست به کار شدیم... هیزم های ریز و درشتی که جمع کرده بودیم را آوردیم و آرام آرام ریختیم رویش... چوب ها خیس بودند... مجبور شدیم یک گوشه ای را بکنیم واحدچوب خشک کنی... یک جایی که چوب ها را از انبار می آوردیم و می گذاشتیم تا هُرم آتش خشک شان کند... بعد چوب ها از واحد چوب خشک کنی به کوره اصلی وارد می شدند...این تعبیرها همه اش حاصل تراوشات ذهن چت آن شب است...
کم کم یکی از آن چند نفره هایی که گفتم درست شد... آتش را که سرپا کردیم، نشستیم دورش و زل زدیم به شعله های زرد و آبی اش... یک آهنگ ملایمی هم من گذاشتم از لایک های ساوند کلاودم... یک چند نفره ساکت... سرد بود هوا... من لباس کم داشتم و دماغم راه افتاده بود و توقف هم نمی کرد به هیچ طریقی... برایم مهم نبود ولی... داشتم لذت می بردم... دو تا چیز جذابی که آن شب توی چند نفره مان اتفاق افتاد، یکیش لحظه ای بود که سرمان را آوردیم بالا و انبوه بی پایان ستاره ها را دیدیم که توی آسمان چیده شده بودند... یادم هست حسین گفت چرا من شهاب نمی بینم... چند ثانیه نگذشته بود که گفت دیدم!... و یکی هم یک نوشابه خانواده کوکا بود که توی آن هوا، خیلی یخ کرده بود و توی آن اوضاعِ ما، خیلی چسبید بهمان خوردن اش...
ساعت دو و نیم بود که دیگر کم آوردیم... به فاصله بیس دیقه همه مان رفتیم توی چادر... امیر و مصطفی توی چادر ما بودند... جای لولیدن نداشتیم... من فکر می کردم درست خابم نبرده ولی آمنه فرداش گفت خیلی خور خور کرده ام... خودم ولی یادم می آید که زیاد بیدار شدم... جا تنگ بود و چرخیدن سخت...
صبح، وقتی چشم هایم را باز کردم و نور روز را حس کردم، دیگر نتوانستم بخابم.... فکر می کردم ساعت ده یازده صبح است... حیفم می آمد بیشتر بخابم... از لای جمعیت متراکم توی چادر خودم را کشیدم بیرون... مرصاد داشت با آتش ور می رفت... ساعت شش از سرما بیدار شده بود و دیگر خابش نبرده بود... آن موقع بود که فهمیدم ساعت هنوز هفت هم نشده... با مرصاد افتادیم به جان آتش... مشکل آن جا بود که آتش از الوارهای ریز به درشت منتقل نمی شد...الوارهای درشت را گذاشتیم کنار... بعد یک لایه الوار ریز ریختیم که آتش جان بگیرد و بعد یک لایه الوار متوسط اضافه کردیم... در همین حین مرصاد قفل کرد بنزین لازم است و رفت از ماشین اش بکشد و بیاورد... من هم کلی چوب ریز جمع کردم از دور و برمان و تا مرصاد برگردد ساختار کلی الوارها را تمام کرده بودم... مرصاد با یک شیشه نوشابه خانواده پر از بنزین آمد، درش را سوراخ کرده بود... من اسمش را گذاشتم عملیات "Injection"... یک فشاری می داد بدنه شیشه را و بنزین می پاشید روی الوارها و کل چوب ها برای چند ده ثانیه گر میگرفت... چند بار عملیات اینجکشن را تکرار کردیم تا آتش مان جان درست و حسابی گرفت... کم کم اهل کمپ هم بیدار می شدند یکی یکی... سجاد که دیشب از پیش قراولان خاب هم بود، جزو اولین بیدار شدگان بود... حسین و مونا هم بیدار شدند...حسین می گفت خابش نبرده از سرما... مونا هم همین طور... کیسه خاب هایشان را یادشان رفته بود بیاورند... آمنه هم میگفت خابش نبرده از سرما...
بعد از اندی، سرو کله یک گله بزرگ گوسفند پیدا شد... تازه پشم هایشان را چیده بودند... خیلی تر و تمیز و ظریف شده بودند... سجاد برایمان تعریف کرد هفته پیش که آمده بودند همین جا، یکی از گوسفندها زاییده بود... گفتم سزارین یا طبیعی... گفت طبیعی؛ چوپان گله کمکش داد تا زایید... بعد یکی شان را نشان داد که یک چیز قلاده طوری دور گردنش است... گفت این قوچ است و توضیح داد قوچ همان گوسفند نر است... بعد به شوخی گفت حرامسرای ناصر الدین شاه هم این طوری نبوده... یک نر و این همه ماده... بعد هم درباره تفاوت قوچ و کره و بره و میش و این ها حرف زدیم... من هیچ وقت این کتگوری ها را یاد نگرفتم... نمی دانم چرا... در زمینه حفظ کردن این جور چیزها ضعیفم... مثلن سبزی ها را هم هیچ وقت یاد نگرفتم... فقط تره را می شناسم... ینی فرق نعناع و جعفری و چه و چه و چه را نمی دانم...
بعد رفتیم با فراکسیونی از جناح چپ که بیدار شده بودند سمت رودخانه تا ظرف ها را توی آب رودخانه بشوریم... برگشتیم و نشستیم پای آتش... مونا و آمنه بساط صبحانه را به پا کردند... تخم مرغ و املت آتیشی... سجاد یک سیستم جمع شونده ای دارد که وقتی پهن می شود می توانی زیرش را پر از ذغال کنی و رویش را ظرف بچینی و حرارت از میان میله هایی که سطح مقطع سیستم را تشکیل می دهند رد می شود و غذاها را می پزاند...
تا تخم مرغ و املت ها آماده شود، کم کم جمع جناح چپ اکبر کامل شد...امیر و مصطفی آخرین خاب ماندگان حزب ما بودند...همان جا پای آتش صبحانه را زدیم... یک لش ریزی کردیم همان جا بعدش... یک کمی اختلاط بین الاحزابی کردیم... سجاد میگفت نیما، یکی از اعضای جناح راست اکبر، یک حافظه عجیبی توی به یاد آوردن تبلیغ های قدیمی دارد... راست می گفت... شروع کرد برای مان تعریف کردن... تبلیغ رب گوجه اروم آدا را هم یادش بود... یا مثلن کفش نحرین (یا نهرین!)... یا آن شعر دور و دراز تبلیغ داروگر که می گفت: قوری قوری جون گل کاشتی... هرچی که خاستم داشتی... شعر را کامل حفظ بود... می گفت آن قدر که علاقه به تبلیغ داشته توی بچگی اش، به کارتون نداشته... جالب بود... یک کمی الفت ملی ایجاد شد بین مان با این چیزهایی که تعریف کرد...
به مصی پیشنهاد دادم یک نخ دیگر بار بگذارد تا یک تنی به آسمان بزنیم دوباره... عن ام گرفته بود... مصطفی گفت رفته یک سنگ بزرگ را برداشته، زیرش ریده و دوباره سنگ را گذاشته سر جاش...خودش را هم با سنگ تمیز کرده...قرار شد تا من عن زدایی میکنم او مقدمات پرواز را فراهم کند...داشتم می رفتم که خلوتی بگزینم که آمنه گفت بیایم ازش دستمال بگیرم و از سنگ استفاده نکنم...دستمال ها را گرفتم رفتم توی دل جنگل و یک جایی را یک کمی گود کردم تا محصولاتم را توش جاساز کنم...فقط یک اشتباه سوق الجیشی کردم و توی یک شیب نشستم...ینی اصلن کل آن منطقه شیب دار بود...جای صاف نداشت...این بود که وقتی داشتم زور میزدم خیلی به انگشت های پایم فشار می آمد...همه وزنم می افتاد روی آن قسمت جلوی پام به خاطر شیب...خیلی هم ماشالله تولید کردم...یک رنگ روشن عجیبی هم داشت...شل هم بود تا حد زیادی...بعدها که برای بچه ها تعریف کردم همه معتقد بودند به خاطر حجم انبوه شوربادمه هایی بود که دیروز خورده بودم...بی حساب نبود نظریه شان...آنقدری خورده بودم که تا ساعت دوی نصفه شب که بیدار بودیم هم گشنه ام نشد...خلاصه با توجه به شل بودن محصول، عملیات پاکسازی منطقه تولید خیلی سخت بود...سرتان را درد نیاورم... به هر مصیبتی بود مرحله پاکسازی را تمام کردم و دستمال ها را که آمنه گفته بود قابل تجزیه هستند گذاشتم روی تولیداتم...مثل آن وقت هایی که مثلن انگشتر متوفا را می گذارند روی جنازه اش...بعد هم ریدمانم را به خاک سپردم و یک زیر سازی هم کردم که کسی بعدن توش فرو نرود احیانن...بعدن وقتی این اصطلاح زیر سازی به ذهنم رسید و به مصطفی گفتم، کلی خودم خندیدم...البته آن موقع دیگر آن یک پوک و نیم را زده بودم...
ازین جا به بعد ماجرا بعد از این است که من برگشتم و در جمع جناح چپ یک و نیم پوک را زدم و گویی از این جهان به جهان دگر شدم... پوک اول را که زدم حس کردم آنقدرها که باید عمیق نبوده... این بود که تصمیم گرفتم یک پوک سبک ضمیمه اش کنم... بعدها توی همان عوالم بالا، به بچه ها گفتم وقتی بخودم اجازه دادم پوک دوم را بزنم مثل کاراته کاری بودم که خودم کمربند سفید را از کمر خودم باز کردم و کمربند زرد را - منظور، یک پله بالاتر از سفید است- بستم به کمرم... یعنی یک ارتقایی دادم به خودم... ازین جا به بعد روایت، ازین دست تعابیر عجیب زیاد می شنوید...
داشتیم اوج می گرفتیم که مصطفی گفت برویم توی جنگل... سجاد هم اجابت کرد و بردمان توی جنگل همان دور و بر پای یک آبشار کوچک... خوب یادم هست یکی از این اسپیکرهای جی بی ال داشت مصطفی و باهاش داشت آن آهنگ های ملوی دوست داشتنی گوشی امیر را پخش می کرد...توی آن مسیر جنگل، آن آهنگ هایی که داشت از جی بی ال پخش می شد خیلی می چسبید... جی بی ال دست امیر بود و من دوست داشتم نزدیکش راه بروم تا صدای آهنگ را بهتر بشنوم... بهش گفتم تو مثل زمینی هستی که قرار است بزودی یک بزرگراه از کنارت رد شود و قیمت ات میلیاردی برود بالا... منظورم این بود که چون اسپیکر دستش است برای همه جذاب است که نزدیکش باشند... و این "زمین کنار بزرگراه" خودش شد دست مایه شوخی های دیگری که آن روز کردیم... بعد، آن جی بی ال چند بار دست به دست شد و افراد متعددی حاملش شدند...آن موقع بود که به امیر گفتم دیگر "زمین کنار بزرگراه" نیستی... حالا دیگر فقط "زمین کنار بزرگراه" سابقی... بعد هم گفتم انگار سیاست این است که یک عدالتی برقرار شود و همه یک دور "زمین کنار بزرگ راه بودن" را تجربه کنند... کدی که نوشتم این است:
"زمین کنار بزرگراه و عدالت نوبتی"
ینی کل این ماجرای "زمین کنار بزرگراه" که برایتان تعریف کردم با همین کد کوتاه توی ذهن من بازیابی شد... الان که فکر می کنم واقعن نمی دانم ذهن من چطور این تعبیرهای عجیب و غریب را داشت تولید می کرد... و یک جورهایی راضی ام از این کدنویسی ها... دارد چیز جالبی می شود از نظر خودم...
خلاصه بعد از دقایق کوتاهی که در لوای صدای جی بی ال توی دل جنگل راه رفتیم، نشستیم کنار آبشار و شروع کردیم به تعریف کردن... همه داستان جناح چپ و اکبر و این ها همان جا اتفاق افتاد...بعد نمی دانم چرا کار کشید به چس دود کردن... آهان یادم آمد... سر پوک زدن حسین بود.. .خلاصه توی آن بحث مصطفی یک جمله نغزی گفت که برای این که توی تاریخ گم نشود، توی نوت هایم نوشتمش:
"گذار از چس دود به توی ریه دادن، گذار از غیر سیگاری بودن به سیگاری بودنه..."
راست می گفت... من هم تا چندین ماه چس دود میکردم... در حدی که فاز گرفته بودم که نمی توانم سیگار کشیدن را یاد بگیرم... ترم دو دانشگاه بودیم فک کنم... یک دوره هایی با سیگار خاموش یا حتی خودکار تمرین می کردم که چطور دود را بکشم توی ریه ام... و بعد که یاد گرفتم دیگر یک سیگاری تمام عیار شدم تا سال ها... حالا اما هردویمان ترک کرده بودیم... من از روز نوزدهم دسامبر 2019... توی اپلیکیشن کوییت اسموکینگ ام تاریخ دقیقش هست... حتی نوشته تا حالا چند نخ نکشیدم... تا حالا چقدر دلاری سیو کرده ام و تا حالا چند ساعت را که صرف سیگار کشیدن می کرده ام، صرفه جویی کرده ام... خوب است... وقتی نگاهش میکنی یک حس پیروزی بهت دست می دهد... یک ایولایی به خودت می گویی... مصطفی هم وقتی با شروع کرونا برگشته بود شهرمان و توی خانه پدری، خودش را قرنطینه کرده بود، سیگار را گذاشته بود کنار... ینی دو ماه بیشتر بود... هرچند دوست دارم تفننی بکشم ولی چون می دانم بی جنبه ام و خیلی محتمل است مصرف تفننی ام در یک بازه یکی دو ماهه بشود روزی یک بسته، ترجیح می دهم بیخیال لذت تفننی کشیدن اش بشوم... یک مدت سرم افتاده بود شب ها قبل خاب یک کتابی میخاندم به اسم قدرت عادت ( Power of Habit)... توی آن کتاب نوشته بود بعضی عادت ها یک تاثیر مهمی دارند روی بقیه عادت ها...اصطلاحی که به کار برده بود، cornerstone habits بود... عادت های بنیادی... یا اساسی... بعد توضیح داده بود وقتی این نوع عادت ها را عوض می کنید، خیلی عادت های دیگرتان را راحت تر می توانید عوض کنید... سیگار هم برای من یک همچین حالتی دارد... یکی از این عادت های بنیادی بود برای من... هر بار حتی برای مدتی کنارش گذاشتم یک تغییرات جالبی کرد رفتارهایم...
آن جا، کنار آن آبشار، من خیلی چیزشعر گفتم...در حدی که به بچه ها گفتم مغزم به زبانم امان نمی دهد... در این حد ذهنم داشت فوران میکرد...کوچکترین چیزی را میگرفتم و یک چیز مزاح طوری ازش می ساختم... یادم هست به بچه ها گفتم کاری که این آهنگ های امیر و اسپیکرهای جی بی ال دارد با من می کند، فرشته وحی با پیامبران الهی نکرد... بعد همینجور ذهنم برای خودش رفت جلو و یک چیزهای عجیب و غریبی ساخت... به مصطفی گفتم جی بی ال میخاهد یک محصول مشترکی بدهد با این تگ لاین که پیامبری را تجربه کنید... یعنی میخاهد کاری کند که همه تجربه کنند آن فاز را... اسمش را گذاشتیم جی بلف... بعد به این نتیجه رسیدیم که نقش طبیعت هم در این تجربه خیلی مهم است... برای همین اسم محصول را عوض کردیم و گذاشتیم جیبلف نیچر... فکرکنم کاملن واضح است چقدر اوج گرفته بودم... برای خودم هم عجیب بود... من معمولن توی پروازهای قبلی فقط می خندیدم... و خیلی هم می خوردم... هیچوقت انقدر تراوشات ذهنی نداشتم... و جالب بود که داشتم حال میکردم با این توان ذهنی ام در تولید این چرندیات... یک جایی گفتم فقط یک لب تاب بدهید که من بتوانم بنویسم این کتاب آسمانی که دارد نازل می شود را... همین فرمان رفتم جلو... بعد یک جایی گفتم دم خودم گرم... دارم به خودم ایمان می آورم... آمنه گفت پیغمبر خودت شدی... و چون خبرداشت دارم کدنویسی می کنم پیشنهاد داد اسم مستند نوشت را بگذارم "پیامبر خودم شدم..."
امیر همین طور که خیره شده بود به درخت هایی که روبرویمان بودند، گفت درخت ها دارند می رقصند با این آهنگ ها... من هم حس میکردم... یک بادی میخورد توشان و تکان ریزی میخوردند... مثل یک ارکستر شده بود... یک جایی امیر گفت دیگر نمی توانم آهنگ های خودم را گوش کنم... فازش سنگین شده بود... من که میدیدم هم تعداد کدها دارد زیاد می شود و هم توان تایپ کردن ام در آن اوضاع دارد تحلیل می رود، داشتم به این فکر میکردم که وویس ریکورد کنم به جای کد نوشتن... عین کدی که نوشتم درباره این فکر این است:
"ترسیدم ریکورد کنم بعد بخاهم جلوی خودم فیلم بازی کنم توی ریکورد و دیگر خودم نباشم و همه چیز به گا برود... همه این توان و این لذت..."
همین جور ادامه دادم به نوشتن کدها... یک جایی حس کردم امیر هی دارد دور خودش می چرخد... بهش گفتم نکند برای گوکل کار می کنی؟ بعد ادامه دادم: نکند پروایدر نقشه های تیری دی گوگل شدی؟... خیلی خندیدیم سر این قضیه... یا یک کد دیگر نوشته ام از تستری که برای چتی طراحی کرده ام... تستر اینجوری کار میکند که اگر بتوانی بعد از ده ثانیه از پایان خندیدن ات به یاد بیاوری که داشتی به چی می خندیدی دیگر چت نیستی... بعد هم توضیح دادم که این ده ثانیه می تواند عوض شود بر اساس تحقیقات بیشتر... ولی فریمورک کلی تستر، همین است...
از همین جاها بود که توی ذهن من یک فاز جدیدی شکل گرفت...ینی وقتی هی کد نوشتم توی آن اوضاع یکهو به خودم گفتم این که من وسط این جنگل و توی این وضعیت، دارم این ها را مینویسم تا بعدن بتوانم یک روایت باهاشان تولید کنم،" دلیلش این نیست که من برای نوشتن متولد شدم؟! یا حداقل برای نوشتن باید بمیرم تا از خودم راضی باشم؟! تعبیر اولی کلیشه است و تعبیر دومی همه تجربه من تا بحال..." تیکه ی داخل گیومه عین کدی است که توی گوشی ام نوشته ام...بعد نوشته ام دوست دارم به مصطفی بگویم این نیرویی که دارم توی خودم حس میکنم را...هرچند نگفتم بهش چیزی توی آن حالم...این آخرین کدی است که توی گوشی خودم نوشته شده...از اینجا به بعد گوشی امیر را گرفتم...اولین کدی که توی گوشی امیر نوشتم این است: کاتب وحی خودم شدم... بعد نوشته ام دارم خودم را پیدا می کنم انگار... بعد نوشته ام که سجاد گفته نوشته هایت را شیر کن خوب است... و این که من برایشان سبک مستند نوشت را توضیح داده ام... مستند نوشت ینی یک نوع روایتی که توش تخیل چندانی دخیل نیست... ینی یک جور تجربه نوشت... چیزی که تجربه کردی را دست مایه یک روایت میکنی... مثلن توی میخاهم گلی بشوم و بعدش توی زمین خدا من همین کار را کرده ام... تجربه هایم را خیلی مستندوار آورده ام در قالب کلمه...
اینجا بود که بلند شدیم تا برگردیم سمت چادرها... یک جایی توی مسیر آمنه که یک چادر مسافرتی انداخته روی دوشش گفت مثل موسی شده ام... بعد یک جایی وسط جنگل ایستاد و گفت ازم عکس بگیر... یک چوب بلندی پیدا کرده بود که بشود عصای موسی... من هم همان طور که داشتم عکسش را میگرفتم گفتم: سلف مدلینگ می کنی! آمنه جواب داد: "صرفنم سلف مدلینگه قرار نیست کسی ببینه... "نمی دانم چرا ناراحت شدم آن لحظه" باز هم عبارت توی گیومه عین کدی است که توی گوشی امیر هست...
بعد از داستان عکاسی از موسی...یک فاز جالبی آمد توی ذهنم...این که من مثل یک مستند سازی ام که آمده برای مستندش تحقیق کند و بعد از دل یادداشت هاش یک مستند نوشت می سازد... و این که شاید اصلن بشود مبدع سبک "مستند نوشت"...
بعد انگار دوباره از موسی عکس گرفته ام...برای پیروان اش... بعدهم موسی گفته یک عکس دونفره بگیریم برای خودمان...موسی وقتی عکس را دیده پرسیده: خوب شده؟! به نظرت ایمان میارن؟ بعد یک گفت وگویی داشته ایم درباره این که موسی هم عصر کدام پادشاه ستمگر بود و کلی فکر کرده ایم تا کلمه "فرعون" یادمان آمده...
بعد درباره اصطلاح آباده ای "بِنَ" بحث کرده ایم... معنی اش می شود : بده به من...بعد مونا گفته"شما دیگه شورشو در آوردین"... منظورش شور مخفف سازی کلمات است... خیلی ها میگویند لهجه شما به واسطه نزدیک بودن تان به شیراز، کلن به دنبال مخفف سازی است تا کمتر انرژی صرف کنید توی حرف زدن تان...
بعدش انگار خیلی سرم توی گوشیم بوده و داشته ام همین کدهارو می نوشته ام که آمنه بهم گفته: ننویس...وایسا و از طبیعت لذت ببر آقای نویسنده... بی حساب هم نگفته... آن موقع دیگر واقعن از محیط جدا شده بودم و فقط داشتم تراواشت ذهنی و چیزهایی که بقیه می گفتند را کد می کردم برای آینده...
بعد نوشته ام که آمنه یک جایی سوراخ های روی زمین را نشانم داده و گفتی اینجا کلونی مورچه هاست... یک عالمه سوراخ های نزدیک به هم... باید عکسش را هم گرفته باشم...
آمنه یک جایی از عصای موسایش خسته شد...گفت عصای موسی دیگه خسته کنند شده...انداخت چوبش را..."پیامبری اش را زمین گذاشت و آدمیزاد شد و رفت..."
بعد یک جایی من یکهو قفل کردم آخرین چیزی که به ذهنم رسیده بود را به یاد بیاورم...یادم نمی آمد ولی...رسیده بودم به یک جایی که باید با یک شیب تندی می رفتیم پایین و دوباره با یک شیب تندی می رفتیم بالا...چند ثانیه ای همین طور وایساده بودم و داشتم فکر می کردم که یادم بیاید آخرین چیز چه بود...امیر که متوجه قفل شدن من شده بود گفت جانمونی گم بشی...علی بیا... آمنه صدایم زد... بعد توی آن شیب سنگین به امیر گفتم با این کفش های لیزِ من مصیبت است این شیب ها... امیر گفت من با دمپایی آمدم بالا... بعد من گفتم: دمپایی خوب بهتر از کفش بده... بعد امیر گفت: حالا وقتی جفت مان با کون خوردیم زمین میفهمی...
بعد انگار دوباره عقب افتاده ام... و متوجه شده ام که کل حزب جلوتر ایستاده اند تا من برسم... حس کرده ام ترسیده اند از وضعیت من که هی می ایستم و سرم را می کنم توی گوشی و تایپ می کنم... حق هم دارند... این جوری من را ندیده اند تا حالا... خودم هم ندیده بودم...
بعد دوباره فکرهای خودم را یادم رفته... وایساده ام وسط راه که بتوانم به یاد بیاورم و بنویسم اش... صدایم زده اند... گفته ام شما بروید من می آیم... بعد نوشته ام که شارژ گوشی امیر هم رفته زیر ده درصد و با احتمال زیاد کتاب آسمانی ام نیمه تمام باقی می ماند... بعد به خودم گفته ام داری یک جوری وسواسی با این داستانِ مستند نوشت، برخورد میکنی... بعد خودم را شماتت کرده ام که دارم به خودم لیبل وسواسی بودن میزنم و این که لیبل ها به تخمم باشد بهتر است... چون دارم یک چیز جدید را تجربه می کنم... بعد نوشته ام که احتمالن امشب که برگردیم مثل سفر بلیرون که تا سه نصفه شب بیدار ماندم و میخاهم گلی بشوم را تمام کردم، میخاهم بنشینم و بنویسم... بعد نوشته ام احتمالن فردا هم سرکار یک هیجان زدگی خاصی را تجربه می کنم و تمرکز نخاهم داشت برای کار کردن... بعد برای خودم توضیح داده ام کار کمتر با روحیه بهتر، بهتر از کار بیشتر با روحیه بدتره... ینی خود الانم را سر کار، مقایسه کرده ام با خود قبلن هایم... قبلن ها مثل خر کار میکردم ولی روحیه ام تعریفی نداشت... همیشه تحت یک استرس شدیدی بودم... حالا اما کمتر کار می کنم ولی با یک حس اطمینان و اعتمادی کار می کنم...
بعد نوشته ام که تیتر این نوشته باید این باشد: دوست دارم نویسنده بمیرم...
آن موقع گوشی امیر شارژش رسیده به دو درصد... ترسیده ام نوت ام سیو نشود... بعد متوجه شده ام که یک دکمه "دان" دارد بالای نوت... بعد هی یک کلمه اضافه کرده ام و دان را زده ام تا سیو شود و خود این دان کردنم را هم توی متن نوشته ام...
"باز تغییر...باز دان...باز تغییر...باز دان...باز تغییر...باز دان...توی همین لوپ، چت نوشت تمام می شود... دان... مثل آهنگی که فید(Fade) می شود...دان...تمام شد و هنوز دو درصد"
اینجا خاسته ام کار را ببندم دیگر...با همین لوپِ دان نوشتن ها... پایانِ چتی ست خداییش برای این روایت...
بعد چون دیدم گوشی امیر هنوز دو درصد شارژ دارد نتوانسته ام جلوی خودم را بگیرم و ادامه فکرهایم را هم نوشته ام... به این فکر کرده ام که اگر بخاهم درباره چتی بنویسم برای یک نویسنده وجهه بدی ندارد؟! "باید فکر شهرتم باشم"...بعد شروع کرده ام از خودم سلفی گرفتن... بعد خودم از این که انقدر از خودم سلفی گرفته ام تعجب کرده ام...بعد نوشته ام که یک تیتراژ هم درست کنیم برای این مستند نوشت...بعد باز نوشته ام دان...بعد به یک نتیجه ای رسیده ام...این که اگر دان را بنویسی و بعد دکمه دان بالای نوت را بزنی، در مجموع یک دان کمتر میزنی...خیلی بالا بوده ام انگار که به یک همچین چیزی فکر کرده ام!..."خدا حافظبینندکانرعزیز دان"...
کدهای گوشی امیر اینجا تمام شده...بعد رفتیم رسیدیم به محل اتراق مان...خیلی جزئیات را یادم نمی آید... فقط این را یادم هست که مصطفی یادش آمد به جمله ای که سجاد از پدربزرگش نقل میکرد که بهترین حالت این است که سرت توی سایه باشد و پایت توی آفتاب...چون رفته بودیم زیر جل آفتاب دراز کشیده بودیم و خیلی داغ شده بودیم و پوست مان هم داشت می سوخت... بعد رفتیم زیر اندازمان را انداختیم روی مرز آفتاب و سایه تا بتوانیم این حالت بینابینی را هم تجربه کنیم... آنجا که دراز کشیدیم من گوشی آمنه را گرفتم تا باز بنویسم...
"باز آمدم...باز آمدم..."
این اولین چیزی است که توی گوشی آمنه نوشته ام... توضیح داده ام که یک سان بث سیار درست کرده ایم... بعد از آتو کارکت گوشی آمنه نالیده ام که هی مینویسم امانتدار و هی می شود انتظارات... بعد توانسته ام توی آن وضع بروم توی ستینگ و اتو کارکت را خاموش کنم... توی کدها از این دستاورد تعبیر به "انیلاب" شده... منظور انقلاب بوده... این غلط های تایپی ام به چشم خودم هم آمده ... چون یک جایی نوشته ام باید اشتباهات تایپی خنده دار را بگذارم توی متن نهایی... مثل همین انیلاب...
آن جا که میخاسته ام بنویسم امانتدار و نمیشده، میخاستم بگویم باید امانتدار خودم باشم و بعدن که از چتی درآمدم فقط این کدها را کامپایل کنم... "کد بهتر رمزگشایی ساده تر"...
بعد یک تشری زده ام به خودم که تو میخاهی این چت نوشت را بنویسی چون همیشه دوست داشته ای مهم باشی... بعد خودم جواب خودم را داده ام که هدف مهم بودن نیست...خود بودن است..."نویسنده مجبور است بنویسد"...بعد انگار صدای گاو آمده و من به این نکته اشاره کرده ام که باید ازین صداها برای فضاسازی استفاده شود حتمن... بعد نوشته ام کد تمیز خانایی را بیشتر می کند و ریسک را کمتر... منظورم ریسکِ این که نتوانم کد را بشکنم بوده... بعد،عبارت " ریسک کمتر" باعث شده به مساله محافظه کاری فکر کنم و به خودم لیبل محافظه کاری زده ام... ینی اولش اسم این کار را گذاشتم روی خودم عیب گذاشتن...بعد اسمش را عوض کرده ام گفته ام لیبل گذاشتن... بعد هم نوشته ام که نباید به خودم لیبل بزنم... گفتن این جمله آخر باعث شده حس کنم دارم تلاش می کنم یک پیامی بگذارم توی نوشته ام... بعد گفته ام شاید این پیام توی متن گذاشتن ها دلی بودن نوشته را خراب می کند... بعد نوشته ام شاید خودِ خودِ من - یعنی آن تهِ تهِ وجودم - دوست دارد پیامبر باشد...ینی پیام بیاورد برای اطرافیانش..."نویسنده پیامبر است"...بعد نوشته ام به اشتراک گذاری این متن ها شاید یک جور مهرجویی است...منظورم همان مهر طلبی بوده...بعد به صدای باد اشاره کرده ام... احتمالن بازهم اشاره ای است به مساله فضاسازی...اینجاهای کار، مرز جابجا شده و آفتاب آمده رویمان دیگر...بلند شده ایم یکی دومتری جابجا شده ایم تا باز سرمان توی سایه باشد و پایمان در آفتاب...
بعدش انگار از دوز بالای چیز شعرهای خودم در عالم بالا به سطوح آمده ام...ترسیده ام یک جورهایی... نوشته ام که باید وقتی دارم متن نهایی را می نویسم به خود هوشیارم اجازه بدهم حرف بزند...ینی اگر همه اش همین چت نوشت ها را بنویسم خسته کننده می شود... باید یک دیالوگی شکل بگیرد بین خود چت و خود هوشیارم... بعد انگار مرتضی آمده بالای سرمان و آن شعری که سجاد از پدر بزرگ اش نقل می کند را برایمان خانده:
اگر خاهی بدانی لذت خاب
سرت در سایه باشد پا در آفتاب
...
این آخرین کدی بود که توی گوشی آمنه نوشته ام...خوب آن لحظه را یادم می آید...خسته شدم از نوشتن... رو به آسمان خابیده بودم و تمام این مدت که می نوشتم دستم توی هوا بود...گوشی را گذاشتم روی سینه ام... دستم را گذاشتم روی پیشانی ام و خابیدم...
تا یک مدتی همینجور لش بودیم در مرز آفتاب و سایه...بعدش آنقدر صدایمان زدند تا بلند شدیم رفتیم ناهار بخوریم...خیلی هم خوردم دوباره... همان جا دور هم یک چند دیقه ای نشتسیم...یادم هست آن پادکست "خانه خیابان سنایی" احسان عبدی پور را که یک شب حمید وقتی همه دور هم بودیم پخش کرده بود، دوباره گوش دادیم... چقدر هم چسبید...حسم می گوید این نوشته های عبدی پور هم مستند نوشت است... ینی همه شان را تجربه کرده...اسم آدمها واقعی است...خانه سنایی را واقعن آقای هاکوپیان خریده... خابگاه شان واقعن توی کوچه بالاور بوده...
بعد یک لشی کردم تنهایی رو به دره ای که ته اش رودخانه بود و روبرویش کوهی که مرتضی،همان دوست بیش فعال مان ازش رفته بود بالا و آن موقع که من رو به دره لش کرده بودم داشت برمی گشت... آمنه آمد... چند دیقه با هم نشستیم همان جا...توی سکوت...بعد کم کم شروع کردیم به جمع کردن وسایل مان...عکس یادگاری هم گرفتیم...اول کل جناح چپ در کنار اکبر...بعد هم همه جناح ها جمع شدند تا عکس ملی مان را بگیریم...خداحافظی کردیم و راه افتادیم...سر آن منطقه شل گیر وایسادم تا همه ماشین ها بیایند و کمک شان کنم رد بشوند...توی همین خاکی ها و گود و تلمب ها، گلگیر خودم هم ضربه خورده بود انگار...در راننده را که باز میکردی صدا میکرد...مرصاد گفت ببری صافکاری سریع درستش می کند...دوباره خداحافظی کردیم و آرام آرام آمدیم...یواش آمدم تا قبل از رسیدن به جاده اصلی... تا از منظره ها لذت ببریم...بقیه راه را هم تند نیامدم...کلی با مصطفی حرف زدیم...از مهاجرت و ویزای استارتاپی...از نوشتن های من...مصطفی میگفت خوب است ک از علاقه اصلی ات پول در نیاوری...ینی از چیزی که یک حدی از علاقه را بهش داری پول در بیاوری و چیزی که خیلی دوست داری را به خاطر لذتش انجام بدهی...اینجوری رهاتری...آزادتری...حالا بعدها ممکن است یک جایی توی مسیر تصمیم بگیری کارهای دیگر را رها کنی و کلن بچسبی به همان دوس داشته هات...
ساعت یازده و نیم رسیدیم خانه...
الان که این ها را نوشتم، (منظورم از بعد از پایان کدهایی است که در عالم بالا نوشته بودم)، حس می کنم آبی ریخته ام بر آتش همه آن شور و حال غیر عادی...یک مشت زغال خیس مانده که هنوز دارد ازشان یک بخاری بلند می شود...
الان که دو پایم روی زمین است و دارم فکر می کنم به چیزهایی که آن بالاها، در سیر آفاق نوشته ام، می بینم هنوز هم نوشتن را دوست دارم...همین که از دیروز صبح تا الان بالای ده هزار کلمه نوشته ام یعنی نوشتن را دوست دارم...یعنی باید بنویسم...همین که پشت فرمان، توی ترافیک همت، وقتی دارم برمیگردم سمت شیخ بهایی تا کلیدم را که پیش آمنه جا گذاشته ام بگیرم و برگردم، دارم وویسم را ریکورد می کنم تا بعدن بتوانم چیزهایی که به ذهنم رسیده را بنویسم و مستند نوشت ام را تمام کنم، یعنی نوشتن را دوست دارم...
یک چیزی یادم هست از یکی از یادداشت هایی که توی هفده هجده سالگی نوشته بودم و همین اخیرن بهش برخوردم وقتی افتاده بودم توی فایل هایی که از آن برهه حساس تاریخی دارم...یک نامه ای بود که فکر کنم کوییلو نوشته بود برای شیرین عبادی...یک تیکه از نامه بود وقتی که کوییلو یک نقل قولی آورده بود از مولوی و گفته بود آدم ها روی زمین یک ماموریتی دارند و باید بفهمند ماموریت شان چیست و ماموریت شان را انجام بدهند... و بعد از این تکه از نامه، یک پانوشت نوشته بودم و پرسیده بودم ماموریت من چیست؟!
آن موقع هیفده هیجده سال داشتم...حالا سی و یک سال دارم...و بعد از سیزده سال از زمانیکه آن سوال را شاید برای اولین بار از خودم پرسیدم، الان توی این لحظه دارم فکر می کنم ماموریت من نوشتن است...
می دانم شاید جوگیرانه به نظر برسد... شاید تاثیر این آهنگ های کومی است که برای خودم می گذارم توی ترافیک کردستان جنوب وقتی وارد خروجی همت شرق شده ام و توی ترافیک سنگین گیر افتاده ام...شاید به خاطر آین آهنگ هاست...ولی الان این حسی است که دارم...می دانی اصلن همه چیز اخیرن جوگیرانه بوده...همه چیز بعد از تعطیلات عید جوگیرانه بوده...همه چیز بعد از همه چیزهایی که توی دوران قرنطینه، توی تعطیلات عید توی خانه نوشتم...بعد از آن متن:موضوع انشا می خاهید در آینده چکاره شوید...بعدش: چه کسی کندی را کشت...و بعد...و بعد...و بعد...ینی اصلن تعطیلات عید که تمام شد من انگار یک آدم دیگری شده بودم...یک فکرهای جدیدی داشتم... یک روحیه متفاوتی از قبل...از سال 98...از سال 97 و از همه سال های قبل ترش...یک کمی یاد دوران راهنمایی خودم می افتم... دارم همان انرژی را دوباره حس می کنم...همان سرزندگی...همان کنجکاوی...همان نترسی...همان...
برایم مهم نیست...برایم مهم نیست که جو گیری است...برایم مهم نیست که چهار روز دیگر دوباره می خابد و من دوباره یک آدم نیمه افسرده مضطرب پریشان حال می شوم یا نه...برایم مهم همین لحظه است که بالاخره از دوربرگردان کردستان به همت شرق خارج شده ام و افتاده ام توی باند اصلی و دارم آرام آرام توی دل ترافیک می روم و این ها را ریکورد می کنم که بعدن بنویسم...برای همین لحظه ها ...برای همین کلمه ها...برای همه این ها خوشحالم...و ترجیح می دهم غصه آینده را بگذارم برای آینده...باشد برای آینده...باشد برای آینده...
الان دوست دارم به این فکر کنم یک کمی جلوتر، وقتی خروجی مدرس را رد کنم، همت خلوت می شود و من می توانم گازش را بگیرم و بروم خانه...بنشینم پای لب تاب و همه چیزهایی که ضبط کرده ام را بنویسم...و تمام اش کنم...تمام اش کنم و بروم پی زندگی...پی زندگی کردن...پی تجربیدن...
پایان...
پ.ن: پایان را که توی وویس گفته ام، این دارد پخش می شود توی ضبط ماشین...فایل صوتی جالبی شده...بعد هم خاموشش نکردم و یکی دو ترک دیگر هم پخش شد و ضبط شد...شاید منتشرش کردم...
پ.ن: امروز سه شنبه است...همه این روایت، از شنبه صبح تا یک شنبه ظهر نوشته شده...نصفش توی شرکت...بعد کل شب توی خانه...و فرداش هم که پشت فرمان توی همت و کردستان...یک حسی داشتم آن موقع که تا تمام اش نکردم و پایان را ننوشتم رهایم نکرد...بعد انگار فارغ شدم...آن قدر فارغ که سه روز است نتوانسته ام خودم را بنشانم ویرایش اش کنم...حالا هم بدون ویرایش میخاهم بروم انتشار را بزنم... (دو ساعت بعدترش: بعد از انتشار با آمنه نشستیم، آمنه میخاند و ویرایش می کردیم...الان دیگر ویرایش شده...)