چت نوشت
بالای سرم ایستاده و اتو کردنم را نگاه می کند. چهره اش ناخوشایند است. انگار از اتو کردنم راضی نیست. من این صحنه را قبلا دیده ام. سعی می کنم حواسم را به اتو کردنم برگردانم. موزیک توی گوشم میخاند. ذهنم هزاران بار می پرد و بر میگردد روی اتو کردن...آب آستین را لکه کرده...تصمیم می گیرم دیگر آب نزنم و خشک اتو می کنم. رفت و برگشت ذهنم ادامه دارد...تا یکهو به خودم می آیم و می بینم انگار اتو کردن هایم بی تاثیر است تنظیماتش را نگاه می کنم روی کمترین درجه ممکن است دستی به اتو میزنم به سختی می شود گفت گرم است...تازه می فهمم مشکل کجاست. زیادش می کنم. یک آستین را اتو می کنم و می بینم حالا دارد اتو می شود...خوشحالم که اتو کردن را مشکلش را حل کردم.
از حمام بیرون می آید نگاهش سنگین است...می پرسد شلوار را هم اتو کردی؟...نگاهش سنگین است...شروع می کنم به توضیح دادن که چرا نشد...وسط حرفام وقتی می گویم اتو مشکل داشت می پرد وسط حرفم و می گوید اتو مشکل نداشت تو نتوانستی اتو کنی...از جمله اش از لحنش و از حالت چهره اش عمیقا آزرده می شوم...بی رمق توضیحاتی می دهم و می گویم تصمیم گرفته ام کمی خستگی در کنم و بعد دوباره اتویش کنم. چهره اش در هم کشیده است...می آید سمت اتو و لباس.. و می گوید بده من اتو می کنم...انگار صحنه تکراری است...انگار بارها و بارها کسی سر اتو کردن باهام این برخورد را کرده...انگار بارها کسی اتوی نیمه کاره ام را با نگاه سنگینی ازم گرفته و اتو کرده....
به گوشه تخت می روم...دراز می کشم...غم موسیقی هم نشین غم روی دلم می شود...شروع می کنم به تایپ کردن:
بالای سرم ایستاده و اتو کردنم را....
تند تنداتویش را می کند...برق را خاموش می کند و دراز می کشد...و من تا این جا تایپ می کنم...
پ.ن: این داستان آشنایی است...و من همیشه آن کودک اتونابلد نیستم.گاه آن مادر عبوس بی حوصله ام....
بامداد سی ام جولای ۲۰۲۴