تابستان سال 90 بود فکر کنم که یک کنون 60 دی خریدم...فاز فیلمسازی داشتم بیشتر...با قرض و قوله از این و آن خریدمش یک ملیون و ششصد و خورده ای...
با عکاسی شروع کردم...گاه گاهی...ولی دلم پیش فیلم ساختن بود بیشتر...همان موقعها ایده ساختن یک مستند درباره سالن سینمای تعطیل شده شهرمان توی سرم بود...جرات نمی کردم ولی پا پیش بگذارم...می ترسیدم...از این که اصلا به بقیه بگویم و با خودم همراهشان کنم می ترسیدم...شاید چون فکر می کردم از پسش بر نمی آیم...شاید چون میخاستم یک چیز پرفکتی بسازم...
چند وقت پیش داشتم تایملاین فیس بوکم را بعد از سال ها مرور می کردم که دیدم همان موقع ها برای این ایده مستند یک پیج فیسبوک هم درست کرده ام...ولی به کسی نگفتم اصلا...
اولین تجربه جدی تصویر گرفتن فکر کنم توی بهار 91 اتفاق افتاد...آمنه یک سه پایه برایم خریده بود...برده بودمش توی زمین خاکی جلوی خابگاه و داشتم باهاش ور می رفتم...روبروی خابگاه یک تک خانه بود...پسر آن خانواده که از ظاهرش هم معلوم بود درگیر یک اعتیاد سنگین است، آن دور و بر داشت با یک سیم برق ور می رفت...نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم ازش فیلم بگیرم...دوربین را گذاشتم روی فیلم برداری...هنوز داشت با سیم برق ور می رفت...کارش که تمام شد آمد سمت دوربین و ایستاد...ازش پرسیدم سوژه نداری فیلم بسازیم؟...و این شروع داستان بود...
شروع کردم به پرسیدن همین سوال از آدم های آن دور و بر...آن یکی پسر همان خانواده...پدرشان...دوست پسرشان...یکی از هم کلاسی ها...خلاصه چند ساعتی راش گرفتم...تک نفره...بدون تجهیزات نور و صدا...یک فیلم آماتور تجربی...
یک سال بعد، توی بهار 92، بعد از این که کنکور ارشد را داده بودم و وقتم آزاد بود، تدوین اش کردم...شد یک فیلم حدودن یک ساعته...همان سال شد کادوی تولد آمنه...آمنه دوستش داشت...ولی خب میدانی آمنه هم حس مامان ها را به آدم می دهد که می توانند از شاش بچه هایشان هم تعریف کنند (اسمایلی خنده شدید در حد اشک آمدن از چشم)...جرات نکردم به کسی نشانش بدهم...به دو سه نفر شاید...رفت توی آرشیو...(الان که بیشتر فکر می کنم آمنه از همان اول راش ها را دیده بود...خیلی با ایده حال کرده بود و کلی هم تشویقم کرد که ادامه بدهم...)
یادم هست همان موقع، سال 92 و توی همان دوران پساکنکور، مصطفی مرخصی گرفته بود از دانشگاه و آمده بود شهرمان...حسین هم بیشتر وقت ها آباده بود...داشتم به این فکر می کردم که از این فرصت استفاده کنیم و یک فیلمی بسازیم با هم...الان که فکر می کنم واقعن یک فرصت طلایی بود...جرات نکردم ولی...حتی مطرحش هم نکردم...نمی دانم چرا...یادم هست همان موقع ها حسین هم توی حرفهایش ابراز تمایل کرده بود که یک کاری بکنیم توی این زمینه...حالا که فکرش را می کنم می بینم شاید کمالگرایی عجیب و غریب و ترس از انتقاد و این داستان ها بود که فلجم کرده بود...نمی گذاشت حتی توی جمع پیشنهادم را مطرح کنم...
حالا که فکرش را می کنم، آن روز وقتی به حسین ، همان پسر همسایه خابگاه، گفتم سوژه نداری، در واقع اولین قدم را برداشتم...اولین قدم غلبه به آن ترس دور و دراز برای فیلم ساختن...بعدش، توی آن چند ماه بیکاری نتوانستم قدم گنده بعدی را بردارم...سه سال طول کشید تا بتوانم به همه چیزهایی که توی ذهنم جلویم را گرفته بود، غلبه کنم و مستند "سینمای شهر من" را - همانی که گفتم پیج فیسبوکش را هم ساخته بودم- بسازم...
همه این ها قدم های کوچکی بودند که همدیگر را تکمیل کردند...خوشحالم...خوشحالم که آن روز به پسر همسایه خابگاه گفتم سوژه برای ساختن مستند دارد یا نه...خوشحالم که آن ایده را ول نکردم و تا تهش رفتم...حالا دیگر به جایی (توی ذهنم) رسیده ام که از انتشارش هم ترسی ندارم...نه تنها ترس ندارم، حتی خوشحال هم می شوم که بقیه ببینندش...امشب آپلودش کردم...آدرسش را می گذارم...دلتان کشید ببینیدش...ببینید یک پسر 22 ساله بعد از سال ها ترس و طفره، چطور اولین قدم های کوچکش را برداشت...