امروز داشتم به یک چیزی فکر می کردم: جدی بودن...یا جدی گرفتن...
قبل از این که بیشتر توضیح بدهم می خواهم خاطره ای را که همین الان یادم آمد بگویم...وسط ها یا شاید وسط های نیمه دوم پارسال بود...با بچه ها دورهم بودیم...من داشتم از استرس های کاری ام می گفتم...نمی دانم چه گفتم و چطور شد که یک آن مصطفی زد وسط حرفم و گفت: (یک چیزی توی این مایه ها:) خب حالا اگه این که میگی نشه، نهایتش چی میشه...گفتم اخراجم می کنن...بدون فوت وقت گفت: بکنن...به تخمت...
( این اصطلاح "به تخم گرفتن" در این متن چندین بار به کار رفته... این که من چنین اصطلاح غیر رسمی (و البته پرکاربرد) و از نظر بعضی بی ادبانه ای را به کار می برم برای این است که نخاستم صمیمت و صداقت متن کم شود...امیدوارم نگذارید به حساب بی احترامی...)
این به تخم گرفتن (که اتفاقا کتاب هم درباره اش نوشته اند! مارک منسون یک کتابی دارد با عنوان:
The Subtle Art of Not Giving a Fuck!
یکی ترجمه اش کرده: هنر رندانه به تخم گرفتن...هرچند یکی دیگر خیلی رسمی اش کرده: هنر ظریف رهایی از دغدغه ها... البته من کتاب را نخوانده ام و نمی دانم درباره چیست و این به تخم گرفتن را چطور تعریف کرده...صرفا به خاطر تشابه اسمی این وسط مطرح شد!...) پرانتز طولانی شد...می خواستم بگویم این به تخم گرفتن به نظرم مسئله مهمی است...اصلا واقعا شاید بتوان گفت هنر است...حالا هنر نخواهیم بگوییم، یک توانایی بزرگی است...
دلیل این که امروز به این مقوله فکر کردم، یک سری مسائل نه چندان مهم و بزرگ بود که ذهنم را مشغول کرده بود...چیزهایی که سال ها همین طور آزارم داده بودند...نمی دانم ذهنم در چه مسیری پیش رفت و چه فکرهایی از ذهنم گذشت...از اینجایش را یادم می آید که از خودم پرسیدم: چرا به تخمت نمی گیری؟!؟!
بعد شروع کردم به فکر کردن...دیدم من خیلی چیزها را جدی می گیرم...وقتی می گویم خیلی چیزها، چیزهایی هستند که بعضی هاشان خیلی پیش پا افتاده اند و بعضی هاشان هم چیزهای بزرگی اند...امروز ولی من درگیر یک چیز پیش پا افتاده بودم...نمی خواهم بازش کنم که چه بود...ولی از آن چیزهایی که بود که با هیچ متری نمی شد بزرگ حسابش کرد...دیدم من ذهنم را درگیر چیزهایی می کنم که می شود به تخم گرفت شان...می شود به جایشان جدیتت را جای دیگری خرج کرد...جدیت هم چیز ارزشمندی است...شاید نباید هر جایی خرج اش کرد...
یک خوانش افراطی هم می شود از این داستان داشت و کلا رفت به سمت این طرز فکر که همه چیز را باید به تخم گرفت...من خیلی با این یکی موافق نیستم...این حالت اش یک مقدار بیش از حد دراماتیک و به دور از واقعیت و شاید حتی به دور از طبیعت آدمی است... به نظرم آدم ها جدی بودن را هم دوست دارند...دوست دارند به یک چیزهایی اهمیت بدهند...دوست دارند دغدغه داشته باشند...ولی این هنر رندانه، هنر بودن اش در همین است که "قدرت تشخیص" این را داشته باشی که کجاهای داستان زندگی را باید جدی گرفت و کجاها را به تخم ...کجاها بایستی، بجنگی، چنگ بزنی...و کجاها فقط سرت را بچرخانی و بروی... و البته در کنار این "قدرت تشخیص"، مسئله مهم دیگر عملی کردنش هم هست...جدی بودن و جدی گرفتن خیلی چیزها، عادت های فکری اند که گاها دلایل خیلی عمیق و پیچیده ای شاید داشته باشند...خیلی هم راحت نیست ترک شان...همین است که می گویم یک توانایی است...تمرین می خواهد...
کلا شاید بشود گفت این جدی گرفتن یک حالت طیف دارد...یک طرف طیف به سمت جدی بودن می رود و یک طرف طیف به سمت به تخم گرفتن...گاهی لازم است بعضی چیزها را روی این طیف جابجا کرد...شاید حتی گاهی باید همه را در یک ضریب ضرب کرد که کل شان شیفت پیدا کنند به سمت تخمی تر طیف...
پ.ن: از حافظ:
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
یک بار یک استاد ادبیات داشت این را توضیح می داد که این "سخت کوش" که توی این بیت آمده همان "سخت گیر" است...سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر...
پ.ن: از دیروز صبح که این فکر به ذهنم رسیدن و در ادامه از دیشب که این پست را نوشتم، هر کدام از آن فکرهای همیشگی که می آید سراغم، لبخندی می زنم و به تخمم گویان از کنارشان می گذرم...و باز می آیند...و باز...
پ.ن: خیلی از اضطراب هایی که توی این سال ها تجربه کرده ام الان به نظرم خنده دار می رسند...و اضطراب های الانم که هنوز به چشمم بزرگ می آیند معلوم نیست همیشه بزرگ بمانند و خنده دار نشوند...فقط این منم که باید یاد بگیرم چند سال بعدتر بایستم و به همه این ها نگاه کنم...این پی نوشت کمی بی ربط به متن شد...می خواستم بگویم این هنر رندانه به نظرم در کنترل خیلی از اضطراب هایی که من و شاید خیلی ها مثل من تجربه می کنند می تواند موثر باشد...مسائل وقتی استرس زا می شوند که برایمان جدی باشند...ینی جدی بودن "شرط لازم" استرس زا بودن است...پس اگر بتوانیم با قاعده به تخم گرفتن باهاشان برخورد کنیم، شرط لازم را از بین برده ایم...ولی خب به نظرم اصل مسئله "توانایی" به تخم گرفتن است...
پ.ن: توی پراکنده خوانی هایم درباره ADHD برخوردم به یکی از نشانه های محتمل اش به نام
Rejection Sensitive Dysphoria
(خواستم یک چیزی درباره نوع فکرهایی که درگیرم کرده بود گفته باشم و در عین حال وارد جزئیاتش نشوم...)
پ.ن: این مطلب را که می خوانم قشنگ پراکنده بودن بندها و یکهو تمام شدن اش را حس می کنم...از دیشب تا الان در چند نوبت چیزهایی بهش اضافه کرده ام یا نوشته ام و پاک کرده ام تا شده این...یک دلم می گوید باز صبر کنم و تر و تمیزترش کنم...یک دل دیگرم می گوید این مته به خشخاش گذاشتن هایت را هم کمی باید کنار بگذاری...شاید همین هم از جنس زیادی جدی گرفتن است...