امروز، ناهار را که خوردم و رفتم سمت کاناپه که لش بیفتم روی اش برای چند دقیقه و دستم را دراز کردم که گوشی ام را بردارم، یک لحظه به خودم گفتم چند دیقه بدون این که دست به گوشی ات بزنی دراز بکش...افتادم روی کاناپه...یک کمی با آمنه حرف زدیم...بقیه اش اما من بودم وخودم و فکرهایم...
این آزادی، این رهایی از حجم انبوه همه چیزهایی که تو می توانی از طریق گوشی ات ببینی و بشنوی و بخانی، ذهنم را آزاد کرد انگار...خیلی طولانی هم نشد شاید...پنج دیقه مثلن...اصلن مسیری که ذهنم توی آن چند دیقه رفت را یادم نمانده...اما می دانم آخرش یک ایده ای به ذهنم رسید...دیدم من ده سال بیشتر است که وبلاگ نویسی کرده ام...فکر کنم یازده سال است...بعضی سال ها کمتر نوشتم...بعضی سال ها بیشتر...تا همین اخیرن بیشتر کوتاه می نوشتم...خانه نشین که شدم توی اسفند 98، کم کم طولانی نویس شدم...بعد به خودم گفتم همه این ها در کنار هم که چیده شوند، می شوند داستان یازده سال زندگی من...یک داستان واقعی...یک مستند نوشت...یک مستند نوشت بلند از یازده سال زندگی یک آدم در قرن چهاردهم هجری و بیست و یکم میلادی در کشوری در جنوب غربی آسیا...
در یک نگاه خود حقیرپدارانه اش، جواب این ایده این است که حالا تو کی هستی که روایت یازده سال زندگی ات بخاهد یک داستان یا به قول خودت مستند نوشت بشود؟! این نگاه خود حقیرپندارانه تمام این سال ها رما تبدیل به یک انسان خسته و کم توان کرده...و من میخاهم روبروش بایستم...میخاهم این بار برگردم و زل بزنم توی چشم های این خود خودحقیرپندارم و بگویم من علی حسینی ام...سی و یک سال نفس کشیده ام توی این دنیا و میخاهم بخشیش را، یازده سال اش را با آدم ها به اشتراک بگذارم... شاید یک نفر پیدا شد که دوست داشت...یک نفر خاند و آن لحظه یک حس خوبی گرفت...همین کافی نیست؟! ینی نمی شود به همان شیوه ای که درباره رابطه نجات جان یک انسان و نجات جان بشریت حرف می زنند این جا هم بگویی اگر یک نفر هم از خاندن نوشته هایت حس خوبی بگیرد، همه جهان حس خوبی گرفته؟! تهش می خاهد چه اتفاق بدی بیفتد؟!
بعد گوشی ام را برداشتم...رفتم توی اولین وبلاگم...یک بلاگفایی که اسمش الان بیست و چهار سالگی است...از بیست سالگی شروع شد...بعد، هر سال اردیبهشت که یک مدل می انداختم، عدد قبل از "سالگی" عوض می شد...بیست و یک سالگی...بیست و دو سالگی...بیست و سه سالگی...و بیست و چهار سالگی...
بعد سرورهای بلاگفا یک دوره ای به فنا رفتند...دو سال از نوشته ها پریدند...یادم هست یک بار بک آپ گرفتم از کل نوشته هایم...نه یادم میآید کی آن بک آپ را گرفتم و نه این که اصلن کجاست فایل اش!...بعدش دوباره و البته با یک تناوب خیلی کمتری ادامه دادم...از ترس از دست رفتن روباره نوشته ها، تصمیم گرفتم بروم سمت وردپرس...یک بلاگ وردپرس راه انداختم که فکر کنم جز آمنه کسی آدرس اش را نداشت...اسمش را گذاشتم چند سالگی...دوامی نیاورد نوشتن ام آن جا...دستم نمی رفت به نوشتن...کم کم درگیر سربازی و بعد کار که شدم، نوشتن هایم محدود شد بیشتر به کپشن هایی که پای عکس های اینستاگرامم می گذاشتم...
پاییز سال 97 نمی دانم چه شد که یک پروفایل ویرگول برای خودم درست کردم و اولین ویرگول نوشت ام را نوشتم:
سال هاست جدی ننوشته ام...
نوجوان که بودم پر بودم از انرژی و ایده برای نوشتن...دانشگاه که رفتم نمی دانم چه شد که همه چیز را آرام آرام کنار گذاشتم... به گوشه ای خزیدم و مشغول شدم به هیچ...
حالا مدتی است دوباره شروع کرده ام...با خودم کلنجار می روم تا راضی شوم به انتشارش...مدتی اینستاگرام را امتحان کردم... حالا می خاهم این محیط جدید را امتحان کنم... تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند...
سنت کوتاه نویسی و البته دیر به دیر نویسی ام توی ویرگول هم ادامه پیدا کرد تا اسفند 98 که این "ویروس منحوس" خانه نشین مان کرد...و من آرام آرام با نوشتن خو گرفتم...
داشتم می گفتم گوشی ام را برداشتم و رفتم توی اولین وبلاگ ام که یکهو رفتم توی تاریخچه وبلاگ نویسی همه این سال ها...مطلب ها را خیلی گذری نگاه کردم...دیدم همه جور چیزی توش هست...نوشته های خودم...شعرهای خودم...نوشته های دیگران...تیکه های وبلاگ ها و کتاب ها...شعر...دیدم یک جور کلاژ است انگار...یک کلاژی که هر تیکه اش را از یک جایی آورده ای و چسبانده ای کنار یکدیگر...
پیش خودم گفتم این کلاژ مثل یک رمان بلند واقعی است از یازده سال زندگی یک آدم...کلاژی از همه چیزهایی که بر اثر تجربه هاش نوشته...و همه چیزهایی که خانده و دوست داشته...و همه تغییرهایی که توی این همه سال کرده...
یک چیز خوش آیندی که به ذهنم امد وسط همه این فکرها این بود که شاید یک نفر، یک نفر توی سن بیست سالگی که من شروع به نوشتن همه این ها کردم، بیاید و این کلاژ یازده ساله را ببیند...همه مسیری که من توی این یازده سال در خلال این نوشته ها رفته ام و برای او قابل درک است با خواندن شان را ببیند...و یک حس بهتری به خودش، به زندگی اش و به آینده اش پیدا کند...یک جرقه ای بوخورد توی مغزش...کم کمش یک حس خوبی بگیرد...همین هم می تواند برای من کافی باشد...
اگر بخاهم در نقش مخالف ایده خودم حرف بزنم باید بگویم "حاجی شما دو کلمه مطلب تا حالا توی هیچ نوع مطبوعات کثیر الانتشاری ننوشته ای! بعد حالا میخاهی وبلاگ نوشته هات را بکنی یک رمان بلند واقعی؟!" و بعد یک مکثی بکنم و پوزخندی بزنم و بگویم"کیارستمی هستی که مثلن می رفت گزیده بیت های سعدی اش را یا حافظ اش را میکرد کتاب؟! کی تو را میشناسد که بخاهد پیگیر یازده سال زندگی ات باشد؟!"
و بعد در جواب همه این ها می گویم میخاهم بروم جلو...میخاهم ببینم چه پیش می آید...شاید ایده ام بگیرد و یکی پیدا شود که همه این نوشته ها را بخاند و بگوید برای کار اول ات بد نیست...بعد بگوید پولی که بهت نمی دهم...ولی برایت چاپش می کنم...بعد بیفتد توی هزار توی مجوز و چاپ و این ها و بعد بیاید توی بازار...با 500 نسخه تیراژ مثلن...بعد یک نفر از بین چندین نفری که به هر دلیلی که من نمی دانم کتاب را بخرد و بخاند..و بعد از بین همه آن چند نفر، یک نفر یک حس خوبی بگیرد...بعدش من می توانم به همان شیوه ای که درباره رابطه نجات جان یک انسان و نجات جان بشریت حرف می زنند این جا هم بگویم اگر یک نفر هم از خاندن نوشته هایت حس خوبی بگیرد، همه جهان حس خوبی گرفته...
پ.ن: این...