نگاه به ماجرای Her Story مثل نگاه به مونالیزا میماند.از هر زاویه که نگاهش کنید نگاهی متفاوت به شما انداخته و با لبخند پر رمز و راز ژکوند پاسختان را میدهد.گویا اینبار از آسمان به جای فرشته یک شیطان میآید.
وقتی وارد بازی Her story میشوید،بر خلاف همیشه با سرزمین عجایب یا دنیایی پر زرق و برق مواجه نمیشوید.این اثر حتی مثل بازی های دیگر از ژانر خودش هم نیست.با یک اثر کاملا منحصر به فرد طرف هستید.اثری که شبیه به هیچکدام از بازی های دیگر که گیم پلی تعاملی دارند نیست،اینبار با L.A.NOIRE ،Heavy Rain،فارنهایت یا Beyond طرف نیستید.اینبار شما لاکچری انتخاب کردن را ندارید،این انتخاب ها و تصمیم های شما نیست که داستان را رقم میزند و روند و نتیجه آن را تغییر میدهد.این بار شما به مانند خیاطی هستید که قرار است داستانی پاره پاره و پر از سوپرایز را به هم وصله پینه کند.مانند تماشای فیلم یادگاری از نولان که در نهایت باید تکه های پازل وار داستان را در جای خود قرار میدادید اما اینبار کمی پیچیده تر و با ابتکار عملی بیشتر.آنچه که این اثر را منحصر به فرد میکند،نه گیم پلی یا داستان پر از پلات و پیچیدگی اش هست بلکه پایان آن است.
بازی خیلی بی ادعا و ساده شروع میشود،بدون هیچ سر نخی که اصلا باید چه کرد و آن هدف لعنتی چیست که من هر چه زودتر بهش برسم تا به این کار هم پایانی داده باشم.بله رسیدن به پایان،نقطه ای که در تمام زندگی ما،هدف نهایی برای رسیدن است.نقطه ای که به مرور در زندگی خود به خیالی بودنش پی بردم و فهمیدم هیچ پایانی برای ما نیست مگر خود حضرت عزرائیل.هر نقطه پایان در زندگی به جز حضرت مرگ در عین تضاد، شروعی بر مسیری دیگر و بخشی دیگر از داستان زندگی هر فرد است.در زندگی گاهی آنقدر دچار رقابت برای زودتر رسیدن به نقطه پایان میشویم که هدف از شروع و پایان یک مسیر را از یاد میبریم.بعد از هربار رسیدن به این نقطه فرضی بدون آنکه به مسیری که از سرگذراندیم نگاهی بیاندازیم به تنها چیزی که نگاه میکنیم نقطه پیش رو هست.حتی آنقدر در این ماراتن بی پایان غرق میشویم که دیگر به مسیر پیش روی خودمان نیز نگاه نمیکنیم.زندگی ما به جای اینکه یه نقاشی رنگاوارنگ و شاد از دنیای اطرافمان باشد پاره خط سیاه رنگ و بی انتهایی هست که سر کلاس ریاضی میگفتند:((مجموعه ای بی پایان از هزاران نقطه به هم چسبیده هست)).اما Her story به مانند پیامبری میماند که در اوج گمراهی با صداقت به رسالت خود عمل میکند و ما را از این دنیای موهوم و ماراتن وار خارج میکند.باعث میشود لحظه ای از این مسابقه بی پایان که انتهایش فقط نیستی وجود دارد دست برداریم و نگاهی بیاندازیم به مسیری که دیوانه وار در آن فقط دویدیم و دویدیم اما به کوهی نرسیدم،فقط چاله بود و چاه.باعث میشود به این نکته پی ببریم که پایان فقط بخشی از یک سفر هست و نه همه آن.زیبایی و لذت هر سفر بیشتر از پایان در مسیری که طی میکنیم نهفته است.شاید بهتر است از این به بعد بیشتر به مسیر دقت کنیم تا پایان موهم آن.
قبل از هر پایانی ابتدا شروعی وجود دارد که احتمالا خود پایانی بر ماجرایی دیگر بوده و داستان her story هم استثنایی بر این ماجرا نیست.این داستان با یک سیستم که گویا به جای سیپییو با دغال کار میکند،شروع میشود.در صفحه دکستاپ آن یک برنامه همانند موتور جستوگر به اسم لاجیک در مقابلتان قرار دارد.در تب جستوجوی آن عبارت قتل نقش بسته است و اگر کلید جستوجو را بزنید،چهار فیلم کوتاه به عنوان نتیجه نشان داده میشوند،با تماشای این فیلم ها بی آنکه خودتان بدانید پا به ماجرایی عجیب در سال 1994 میگذارید.این فیلم ها،ویدیو هایی ضبط شده از صحبت های یک زن هستند که در حال گزارش دادن در باره مفقود شدن همسرش است.بعد از تماشای ویدیو ها،خواه ناخواه چه با نگاه به یادداشت موجود در دسکتاپ چه بر اثر درک خودتان،میفهمید که گیم پلی بر مبنای جستجوی کلمات مرتبط به این پرونده جنایی در این دیتابیس و تماشای فیلم ها و فهمیدن ماجرا هست.همانطور که گفتم این بار شما ماجرا را پیش نمیبرید بلکه سعی میکنید از این اطلاعات پاره پاره ی موجود در دیتابیس به حقیقت ماجرایی که در روز جمعه،18 فوریه 1994 اتفاق افتاده پی ببرید.نشستن پشت این کامپیوتر و جستوجو در این دیتابیس،دقیقا این حس را ایجاد میکند که گویی زودیاک دوباره به شهر بازگشته و شما برای دستگیری آن دست به دامن دیتابیس قدیمی پلیس و پرونده های جنایی موجود در آن شدهاید.اما پرونده ها خیلی درهم و بی هیچ ترتیبی بایگانی شده و تنها دسته بندی موجود بر اساس کلمات اشاره شده در صحبت های این زن با پلیس است.شما باید تکه های این پازل درهم را درجای درست قرار بدهید تا به تصویری از آنچه که بر این زن و همسرش اتفاق افتاده،برسید.تصویری که به مانند مونالیزا میماند،از هر گوشه که نگاهش کنی پاسخی متفاوت تحویلت میدهد واین همان پایانی هست که به حق رسالت این داستان را به سرانجام رسانده.این پایان به جای اینکه فقط سرانجامی باشد بر این ماجرا ،نقطه ای شروع بر مسیری دیگر است.درست همانند زندگی،با این تفاوت که این مسیر همان مسیری هست که گذراندیم بی آنکه دقیق نگاهش کنیم،نه یک مسیر جدید دیگر برای رسیدن به پایانی دیگر.نگاهی بر اینکه ما در این چندساعت که گذشت واقعا چه دیدیدم؟واقعا آنچه را که فکر میکنیم دیدیم؟ما در حال نگاه به چه کسی یا چه کسانی بودیم؟چه کسی راستش را میگفت؟هر بار که ما نگاه کردیم به کدام یک نگاه کردیم یا شاید هم فقط به یک مجنون نگاه کردیم.قبل از کنار هم گذاشتن قطعات پازل و پرده برداری از این مونالیزای پست مدرن باید تکه های پازل را از حلقوم این دیتابیس بیرون بکشید،آن هم بر اساس حس کارگاهی تان.این مصاحبه ها یا بهتر بگویم بازجویی ها از این زن که هانا نام دارد در هفت تاریخ مختلف اتفاق افتاده و مجموعا،271 ویدیو میشود.با هر بار جستجوی کلمات به ویدیویی های جدیدی دست پیدا میکند که یا بیشتر گمراهتان میکنند یا در بعضی موارد اطلاعات مفیدی در اختیارتان می گذارند.سازنده برای جلوگیری از زود لو رفتن قصه بازی،سیستمی طراحی کرده که با سرچ هر کلمه فقط 5 فیلم اول به شما نشان داده میشود تا با جستوجوی کلمات کلیشه ای در یک پرونده قتل مثل آلت قتل،جنازه یا مدرک نه تنها به جواب نرسید بلکه به کلیپ هایی برسید که کاملا از مسئله پرت هستند و ربطی به موضوع ندارند.مثلا با سرچ کلمه چاقو به یک کلیپ از هانا میرسید که درباره کوتاه کردن موهایش به وسیله چاقو میگوید.حتی بازی گاهی پا را فراتر میگذارد و با جستوجوی یک سری کلمات مثل عنوان بازی به شما کلیپی نشان میدهد که گویا پایانی بر ماجرا هست و حالتی اعتراف گونه بر یک جنایت دارد اما این هم فقط یک تکه از پازل هست که بدون دیدن بقیه تصویر فقط شما را گول میزند،اینبار کمی زیرکانه تر از قبل.برای دستیابی به یک جایگاه در این گالری شلوغ به جهت اینکه بتوانید نگاهی قابل فهم بر تصویر این ماجرا داشته باشید نیازی نیست که هر 271 کلیپ موجود را تماشا کنید.اگر کلمات درست را جستوجو کنید با تماشای حداکثر 50 یا 60 کلیپ صفحه چت بازی باز میشود و از شما سوال میپرسد.ماجرا را فهمیدید؟با پاسخ بله یک تیتراژ پخش میشود و بازی به پایان میرسد بدون هیچ پاسخی.تمام زیبایی و جذابیت بازی در همین جا نهفته است.برداشت آزاد هر شخص از داستان وفرض کاراکتر یا کاراکترها در جایگاه قاتل، این پایانی هست که به این اثر فلسفه میبخشد.در نهایت شما قرار نیست به کسی دستبند بزنید یا حتی برای بازی تعیین کنید که چه کسی گناهکار است.
در پایان حس تماشاگری را دارید که دارد به لبخند مونالیزا نگاه میکند و با خود فکر میکند چه رازی پشت این لبخند 500 ساله وجود دارد.داوینچی آن روز به چه فکر میکرده وقتی داشته چشم های این اثر را نقاشی میکرده؟چه چیز مرموزی فراتر از آنچه به نمایش میگذارد در این اثر وجود دارد؟.در حال تماشای شمایلی از یک شر مطلق هستم بدون آنکه متوجه باشم یا لبخندی ساده است که از هر طرف نگاهش کنی به چشمانت نگاه میکند و لبخند ژکوند را تحویلت میدهد.یک احساس شک به عمق روحت نفوذ میکند و هیچ وقت رهایت نمیکند.مثل خارشی که هیچ وقت تمامی ندارد.به آن نقطه میرسی به که چشمان خودت باور نداری که چه چیزی را دیده اند.اینبار وقتی به آسمان نگاه میکنی نمیدانی آن شمایل بالدار که دارد به سمت تو میآید کدام است.فرشته هست یا شیطان.شاید اینبار به جای سقوط ابلیس (ع) از عرش اعلا، به واقع حضرت شیطان پا به زمین میگذارد.